دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

قسمت هفتم از مهاجرت

زندان مرکزی استامبول خلاصه خاطرات 31 روزه


اوضاع شلوغ پلوغی بود ،  و ایرانی های بسیار خطرناک و پر حاشیه خیلی ها مهاجر بودن و تو زندان در گیر مواد شده بودن ، خیلی ها شبانه سرقت میکردن از هم ، دعوا شرط بندی ، شیگار دزدی ، غذا دزدی و کلی داستان که کوتاه همشون را مینویسم .


ساعت 2 ظهر کانتین میومد دم کوش و یک سری چیز داشت واسه فروش مثل : تخم مرغ ابپز ، کالباس ، گوجه ، شیر ، ابمیوه ، بیسکویت ، سیگار ، اسپری ، کارت تلفن خارجه و یه سری ات اشغال دیگه .


با کارت های 5 لیری میشد 21 دقیقه با موبایل ایران حرف زد و با تلفن ثابت ایران 26 دقیقه که بصرفه بود .

محیط خواب بسیار کثیف بهمراه سارس بود که باعث خارش و عفونت پوستی میشد .

شبا اکثرا بیدار بودیم .

هروهین به وفور فقط برای تزریق با سرنگ مشترک پیدا میشد .

یه رابط افغانی که بیست سال تو اون زندان بود مواد را داخل میورد ، مثلا یه گرم دوا به عبارتی میشد 50 تیله و 4 برابر  گرون تر از بیرون ، ولی یه گرمو 5 نفر میزدن ، تو شب بازار سیگار واسه نعشکی داغ بود و معمولان تو شب یه پاکت 5 لیری تا 15 لیر هم معامله میشد ، خیلی ها که حتی سیگاری هم نبودن شب مامله سیگار میکردن

تو کوش 300 تا زندانی خارجی بودیم

4 تا پریز شارژ برقی 220 ته یه راه رو بود که همه ازش استفاده میکردن .

موبایل قدغن بود و هر کی داشت همیشه تو یه سوراخ داشت باش کار میکرد .

همیشه چون زندانی و مهاجر جدید میومد پول و مواد میمود داخل

مهاجرای جدید بلد نبودن و اکثرا پول زیادی داشتن ظرف یه هفته همه را بگا میدادن یا ازشون میدزدین .


چون ایفون همرام داشتم با افریقایی ها رفیق شدم ازشون شارژر 7 کار گرفتم و با استرس و بدبختی با کمک حامد و رضا شارژش میکردم و حصین از بیرون برام بسته اینترنت میفرستاد . چند تایی ازش استفاده میکردیم خودم و دو سه تا رفیقام ، تو حیین یه دکتر بود که حامی مخالفای اسد بود و خودشو معرفی کرده بود کشته نشه ، ئضعش خوب بود و یه عده عرب کم توان را ساپورت میکرد . عربا بش رشسونده بودن فلانی گوشی داره ، خلاصه امد با علی که گنده کوش ایرانی ها بود گفت اینترنت لازم دارم و گوشی را قرضی بدین . باش رفیق شدم و گوشی بش میدادم و اون بجاش بم سیگار میداد .


گذشت تا تو یه اتفاق گوشی لو رفت ریختن که همه گوشی ها را جم کنن ، که دکتر گوشی را نجات داد و مدیونش شدیم بعدم هنس فیریمونو بگا داد .


صبحانه خوبی داشت و اگر هر کی تحویل میگرفت صبحانه را باش رفیق بودی دو تا یا سه تا ازش میگرفتی . بچه اهوازیا چون نشه باز بودن تا صبح بیدار بودن معمولا صبحانه میگرفتن و دو تا به من بخاطر اینترنت گوشیم میدادن .


ناهار مسخره ترین چیز ممکنه بود ، بلغور و گوجه ، ماکارانی با مزه جورابی ، گاهی یه سیب و خورشت پوست لوبیا ، ناهار همیشه قابل خوردن نبود جز یک روز در هفته الباقی هدیه میشد به بقیه یا نون و ماست میخوردیم .


شام هم غالبا گرد بود ، یه سیب یا تیکه نصفه کوچیک اندازه کف دست نون شیر مال که همون باگت خودمون بود میدادن بمون .


با توجه به وضعیت بد ترکیه تصمیم داشتم برگردم و چون پولی نداشتم نمیتونستم بمونم ترکیه درخواست پلیس یو ان را پر نکردم  و روز هشتم  متسافانه مریض شدم چون یه هفته بیشتر غذا نخورده بودم و ده روز هم تو زندان  و دست به دست هم داده بود که ضعیف بشم و تب کردم در حد مرگ در این حین درخواست کرده بودم واسه ملاغات با پلیس ایرانی که برم سفارت و دیپورت  بشم . تو تمام مدت با اون الاباقی 500 دلار زندگی کردم  ،  مریضی زمین گیرم کرد و یادمه فقظ رضا و حامد بم کمک میکردن و تو این یه هفته تب و لرز فقط یه قرص بم دادن ، اوضاع خیلی بدی است ، ادم بایستی فقط مقام باشه و بتونه صبور باشه


بالاخره بعد 11 روز پلیس ایرانی را دیدم و 10 تیله دادم عکس گرفتن بردنم سفارت ایران ، خوشحالی خوبی بود با دادن کد ملی و تعریف کل داستان و برخورد خوب کنسول ایران دیس پاس شدم و از ایران هم برام بلیط گرفته بودن و انقدر خوشحال بودم روزای اخر یادم نیست فقط یادمه یک روز باز رفتیم قرنطینه فرودگاه و با اون دو تا بچه اهوازی ها دیپورت شدیم حامد و رضا موندن ترکیه .


یک ماه عذاب اور تموم شد و راحت شدم و چون هزینه موندن نداشتم و ویزامم هم بگا رفته بود بابات تاخیر تو پروازم و دیلیت شدن اطلاعاتم از تو سفارت یه طورایی هم مونده بودم هم رونده تنها ترسم الان پلیس فرودگاه تهران بود .


ته پرواز بمون دست بند زدن و دم اشپزخونه نشوندنمون و با توجه به مجاورت به اشپزخانه پرواز هی واین زدیم هی واسن زدیم و مست و پاتیل رسیدم امام .


خوبیش این بود چون بازداشتی بودیم اخر همه اوردنمون و یه ساعتی هم معطلمون کردنو بوی الکل ازمون پرید ، تو چند مرحله پلیس خوب ایران با برخورد باور نکردنی تو سپاه  و کیت حفاظت و پلیس نیروی انتظامی با برخوردی بسیار خوب و غذای خوب من را سه روز برای ارجاع به دادگاه تو همون فرودگاه نگه داشتن .  اون دو تا بچه اهوازی چون قانونی امده بودن بعد 4 ساعت ازاد  شده بودن و اعلام کرده بودن ما پاسمون را گم کردیم و هیچ چیزی بابت مهرجر بودنشون نگفته بودن چون تو ترکیه زندانشونو رفته بودن و از ایران هم مشکلی نداشتن . من چون قاچاق رفته بودم و ممنوع الخروج بودم گیر کردم . خوشبختانه اذیتم نکردن با این حال جای شکرش باقیه . پس از دادگاهی شدنم با ضمانت اومدم بیرون و در جا یه جرمیه دادم و تمام شد .


یک سال از اون روز گشته ، پاسپورت ندارم ، بدهی مهریم سرجاشه ، از خونه و زندگیم اواره شدم و چند روز بعد از اون یک سال از طریق گمرک بازرگان باز از کشور خارج شدم و الان در یکی از شهر های دور افتاده ترکیه دارم یه زندگی خوبو تنهایی دارم تجربه میکنم .


توصیه میکنم الکی و واسه یه دنیای کاذب به اصطلاح رنگی مهاجرت نکنین و خودتونو به خطر نندازین باید مایه داشت ، مملکت خودمون واسه خیلی از ماها بهتره ،  من اگر مجبور نبودم مثل سابق با در امد خوب همه جا میرفتم و بهترین حالو تو ایران میکردم ، غربت اسمش گندس ، غروب تو غربت و بی کسی و تنهایی خیلی حرف داره که تا تجربه نکنی نیمفهمی .

قسمت ششم از مهاجرت

خاک ترکیه - شهر سیواس


بعد از اینکه حصین امد دنبالم رفتیم خونه یه حمام گرم و کمی نوشیدنی هوا کمی سرد بود و خونه هم یه خونه چوبی ساده دو اتاقه ، هم خونه خوبی داشت کوشا که  الان امریکاس ، حصین مرخضی گرفته بود و یک هفته اونجا استراحت کردم انقدر شوک بودم از سفر و مشکلاتش تازه فهمیدم بچه ها میگن میتونسته بدتر از این هم باشه ، اونا به من نگفته بودن که نترسم .


تو طول یه هفته از استامبول بلیط دو سره برای بارسلونا گرفتم و با دلال فرانسوی برای خروج از کالاس فرانسه هماهنگ شده بودم .


یک هفته بعد :


رفتم بسوی استامبول شب رسیدم استامبول یه هتل ارزون گرفتم که فردا عصر بپرم برا بارسلون ، تو یکی از میدون های استامبول اون دو تا بچه کرمونی را دیدیم که از سفر اول باشون اشنا شدم ، خیلی دربه دری و گشنگی رسیده بودن به مقصدشون و اون خانواده که زیاد بودن و مریض داشتن هم تو مرز لو رفته بودن و دستگیر شده بودن و سرنوشت نامعلومی داشتن .


بلیط ساعت 7 عصر بود 4 زدم بیرون با بلیط نشون تاکسی دادم تا دم سالن مورد نظر پیادم کنه تو فرودگاه گم و گور نشم ، اما بلیط من برای فرودگاه صبیحا بود و من به فرودگاه اتاتورک رفته بودم هم اشتباه خودم هم اشتباه راننده تاکسی ، به اتاتورک که رسیدم متوجه شدم اشتباه امدم و با دربستی با اخرین پول رفتم به 50 کیلومتر اون ور تر فرودگاه صبیحا اما متواسفانه پرواز رفته بود و من از مهمترین پرواز زندگیم جا مانده بودم .......

هیچ راننم

شب شد رفتم فرودگاه ، کوله مو تحویل دادم ، موند کارت پرواز ، از گیت خروج رفتم بیرون و مهر خروج خورد و با خیال راحت رفتم تو ترانزیت گیت 206 لعنتی .


گیت باز شد و با خیال راحت رفتم تو صف و از چک پاس اول راحت رد شدم تو خروجی یا همون خروطومی هواپیما تو چک پاس دوم گیر افتادم ، بردم افیس پلیس گفتن ویزا مشکل داره ، دنیا رو سرم خراب شده بود ، گفتم پرواز بره باید شما با هزینه خودتون بفرسین منو ، خیالشون راحت بود گویا ، پلیس قبول کرد و تو افیس نگرم داشتن ، چون  مطمعن بودم  با اینکه میتونستم فرار کنم ، موندم .


یک ساعت گذشت


پرواز رفت ، و من بازداشت شدم و بردنم تو بازداشتگاه فرودگاه ، دو تا عرب سوری هم اونجا بودن ،چند ساعت بعد پلیس ایرانی اظهارتمو گرفت و گفتم اطلاعات ویزا شما رو سیستم نیست و ویزاتون جعلیه ، قاضی براتون 31 روز زندان و دو سال ممنوع الورودی به ترکیه براتون زده ، من شوک و کاملن گیج بودم . دو شب تو بازداشت فرودگاه بودم تا زیاد بشیم بفرسمون یابانجی مرکزی ترکیه یا همون زندان خارجی هاشون .


غذا نمیدادن و خیلی سرد بود ، بمون همش صبحانه میدادن و اعتراضی هم میکردیم کتک . چند تا ایرانی امدن و کلی خارجی های جور وا جور ...


روز دوم صبح بردنمون ازمایش خون و از همه یک واحد خون زورکی گرفتن ، تنها داشته من یه موبایل بدون شارجر بود تو لباس زیرم قایم کرده بودم و ساکی که رفته بود اسپانیا ....


بعد ازمایش خون بردنمون تو یابانجی مرکزی ترکیه ، یه ساختمان بزرگ چند طبقه وسط شهر با دیوار های بلند ؛ طبفه اول خانم ها بودن طبقه دوم اقایون ، تو ورودی دم در یکی بود ممد درویش اسمش بود داد میزد ایرانی اگه هستی گوشی داری بزار تو شورتت و نترس بیارش تو ...


بعد بارزسی بدنی چندم رفتیم تو کوش یا همون بند . چند تا کوش بود ایرانی ها و عراقی ، افریقایی ، سوری و فلسطینی ، افغانی و پاکستانی ها با هم . یکی امد استقبال  و بین 50  تا ایرانی بودم ، همه سن و همه جور ادم یه عده مسافر بودن که با هم بودن و الباقی خلاف کار که بعضی تا یک سال هم بود اونجا بودن ، همه ادمای خطر ناک و بزن برو های ایرانی که ترکیه گرگ تر شده بودن .


چون عربی بلد بودم با عراقی ها جور تر بودم و با چند تا ایرانی که سه تا دوست خوب هم داشتم : حامد بچه کرج که الان مانیسای ترکیه هست ، اقا رضا که الان برکشته تهران و دو تا بچه  اهوازی ...


ادامه دارد ...





قسمت پنجم از مهاجرت

اینجای داستان مهاجرت از  داخل خاک ترکیه است و حدود 12 روز خروج من از مرز طول کشیده ، 500 دلار پول دارم و یه پاس با ویزا شینگنی که داره تموم میشه تا 20 روز دیگه و یه مهر ورود به خاک ترکیه که نمیدونم واقیعیه یا جعلی .


9 صبح بود یه ون امد کنار یه جاده روستایی خاکی دنبالمون همه ریختیم توش ، کولمو بغل کردم و بیهوش شدم ساعت 1 ظهر بود تو یه روستا امده بود گازوعیل بزنه .


عصر بود رسیدیم به یکی از روستا های نزدیک وان و ما رو همه ریختن تو یه خونه با یه دستشویی از  دیشب پشیمون شده بودم که مملکتمو ترک کرده بودم . اما مجبور بودم .


خونه فقط یه دستشویی و دو تا اتاق داشت همه جاش مهر مون بود راهی برای خروج وجود نداشت و هیچ سکنه ای نزدیک خونه نبودن و کسی صداتو نمیشنید . دو سه نفر پولشون تایید شده بود و فرداش رفتن ، غذا نون و ماست بود و دستشویی هم برای دستشویی بود هم خوردن اب یه وضع داغونی . هیچ تلفنی هم نداشتم  یه سیم کارت 10 تیلیه ایی را اون صاحب خونه ترک میداد 100 تیله . افغانی ها با هم یکی خریدن که به رابطشون اطلاعع بدن سریع ازادشون کنه ، صاحب خونه ترک ادعا داشت اگه به کسی بدین موبالتونو من میفهمم و بد میشه براتون ، افغانی ها نمی دادن ، روز اول تموم شد و 8 نفر بودیم اونا شیش نفر با هم ، من و سعید هم با هم شب که خوابیده بودم چون بسکه داغون بودم از خستگی فقط خوابیدم ، این افغانی ها امده بودن سراغم و فهمیده بودن زیر لباسم یه چیزی دارم .


صبح روز دوم من صبح زود گوشی افغانی ها را دزدیم و زنگ زدم رابطم که بگم کجام تا یکی را بفرسته سراغم ، افغانیه صبح متوجه شد شارژش تموم شده و بعد متوجه شدم اینا شب قیل منو به صاحب خونه واسه خود شیرینی فروخته بودن ، صابخانه امد و با تهدید اسلحه پاسپورتمو گرفت و دید ویزا دارم ومهر ورود به ترکیه و ....


میخواست تیغم بزنه 1000 دلار درخواست کرد و دید ندارم و باش تو بحث بودم دیدم یه گولاخی داره داد میزنه و به کردی داره فحش میده ، فرشته نجات من بود اون لحظه  ، خدا را هزار بار شکر کردم و یه ساعت بعد یکی امد دنبالمون من از سعید افغان جدا شدم و تا به امروزم ندیدمش و ازش خبری ندارم پسر خوبی بود و به من خیلی کمک کرد تو تمام مسیر و دو تا از افغانی های لاشی هم امدن و 40 تیله از من گرفتن و منو پشت اتوگار وان پیاده کردن .


بعد 15  روز ازاد شدم کلی دردسر کلی اتفاق کلی سختی باورم نمی شد که تو خاک ترکیه هستم بدون مشکل . اولین کار رفتم امار بلیط گرفتم برای شهر سیواس که یکی از دوستای بچگیم اونجا بود . یه سیم کارت خریدم و رفتم یه غذای خوب بخورم ، صاحب رستوان از داخل دستوران انداختم بیرون ، حق داشت ، یه هفته حموم نرفته بودم بو گند میدادم ، لباسام پاره و خاکی بود و یه وضع داغونی داشتم ، امدم دم ترمینالشون یه دو تا ساندویچ کثیف خوردم و یه پاکت سیگار خریدم و نشستم . با رابط و خانواده زنگ زدم .


خانواده ام فکر میکردن من 10 روزه ترکیه ام چون نگران بودن  یه بلیط واسه 6 صبح بر سیواس به 70 تیله خریدم رفتم ، رفتم یه هتل اما با اینکه اول پولو نشون دادم رام ندادن ، هتل دوم و سوم بی فایده بود وضعم داغون بود و پاس و پولم فایده نداشت ، نزدیک ترمینال یه جوب بزرگ دیدم و رفتم توش خوابیدم تا دم صبح ، خیلی عادی و شیک چون برام عادی شده بود . صبح هم شیر خریدم و سوار شدم واسه سیواس وسط ظهر بغلیم از بوی بدم شاکی شد و اتوبوسیه شک کرد و پاسگاه تحویلم داد ، پاسپورتمو چک کردن و تفتیش بدنی اما مشکلی نداشتم مهره تو پاسم واقعی بود ، منو تو رکاب اتوبوس نشوندن چون بو میدادم و تا 12 شب که رسیدیم سیواس .


16 روز گذشته بود از رفتنم . حصین تو ترمینال بود حدود چند ساعت بود منتظرم بود زانو زدم و بغلم کرد و یه دل سیر گریه کردم .

قسمت چهارم از مهاجرت

روز دهم شد و رفتیم منو تحویل یه گروه دیه گروه دیگه تو سلماس دادن ، از تو کلی کوچه پس کوچه بردنممون باسعید افغانی تو یه زیر زمین یه خونه ،عصر چند افغانی و پاکستانی هم بمون اضاف شدن و دوباره با نیسان حرکت کردیم حدود 3 ظهر رسیدیم تو یه روستا ، مسیر طولانی بود و زود حرکت کرده بودیم و این مسئله را کسی نمیدونست ، که چقدر باید راه بریم !!!!!!


عصر رفتیم تو مسیر  از 5 عصر شروع شد من و سعید افغان و حدود هشت نفر افغانی جور واجور ،و 4 تا پاکستانی و دو تا ادم دیگه هویتشون اصن معلوم نبود ، مسیر مثل قبل کوهستانی تر بود با شیبای تند و پر از خشاک ، 12 شب شده بود بسکه راه رفته بودم نفله و خسته بودم ، قند خونم بخاطر تغذیه بد و پیاده روی زیاد افتاده بود چند تا شکلات خوردم و توان نداشتم راه برم ، تو یه استراحتی که داشتیم قاچاق بره شاکی شد که چرا راه نمیایی و نصف وسایلمو به زور زیر یه تخته سنگ قایم کرد که بعد بیاد ببرتش ، دو تا شلوار و چند تا تی شرت .


ادامه دادیم ،  خاطرات اون روزا واسه عذاب اوره ، این همه تحقیر این همه سختی این همه نا امیدی وسط یه  مشت بیگانه ، نفرات این گروه قاچاق بر خیلی و لاشی و دیوث بودن ، حدودا یک شب بود ، یه ماه تو اسمون بود و یه سری کوه بلند و یه سرنوشت نامعلوم که هر لحظه نا معلوم تر میشد گوشیم شارژ نداشت و نمی دونستم کجام ؟؟؟؟  تا قبل از این کلی نقطه از رو جی پی اس برا دوستم داده بودم که اگه اتفاقی افتاد بتونن ردمو پیدا کنن .


چون فکر میکردم تو مسیر رود خونه هست اب همرام نداشتم و از عصر اب نخورده بودم ، تشنگی حدود سه نیمه شب بود منو از پا در اورد دو تا افغانی ها هم از حال داشتن میرفتن ، بعد استراحت تو اخرین شیب کوه نمیتونستم بلند شم ، قاچاق بره امد و همه را با چوب بست به کتک من یطورایی پشیمون شده بودم چون توان نداشتم و نور پاسگاه را میدیدم ، طرف راضی نشد من بزاره و گفت گرگ بت حمله میکنه یا   "پ ک ک" کروه کرد ازادی طالب هستن میان میکشنت . تو همین حین و بین صدای گرگ امد چند تا گرگ زوزه کشیدن و نیم مسیر اخر را برگشتیم پایین تو یه غار مانند اتیش بزرگی درست کردن و یک ساعت بعد گرگ ها رفتن ، مثل تو فیلما ممکن بود طعمه گرگ بشیم تو تمام اون یک ساعت با اینکه نشسته بودم اما خستگی و ناتوانی جسمی ازم دور نشده بود و خسته گرسنه دست و پامم پر تیغ شده بود و میسوخت ، وضعیت خیلی بدی داشتم ، باز مامنعت کردم تو رفتن ی کتک سفت خوردم و دو تا افغانی منو کشون کشون بردن بالا .


اون دو تا هم هی کتک میخوردن که منو ول نکنن ، کوله مم یکی از قاچاق بر ها اورد که بابتش بیست لیره ترک ( تیله ) بگیره ، تو لحظه اخر قاچاق بر کلک جالبی زد گفت یکی یکی میان پشت اون تخته سنگ بعد میدوین ته دره تا یکی بیاد دنبالتون اونجا خاک ترکیس و کسی کارتون نداره ،  من تقریبا اخرین نفر بودم ، یه امیدی داستم که داریم میریسیم و سختی  تموم میشه ، یکم جون گرفته بودم وختی رسیدم به تخته سنگ اخر قاچاق بر عزیز یه چاقو گذاشت زیر گلوم و زدم زمین گفت تو ایرانی هستی اتیغه دای چی داری تو وسایلت یالا هر چی داری بده ، کولمو ریخت بیرون چیزی پیدا نکرد ، حدود 500 دلار تو کفشم قایم کرده بودم و 100 تیله هم تو جیبم داشتم پاس و ایفونمم را هم با چسب پهن تو پام مخفی کرده بودم ، اشتباهم این بود یه کارت ملی مال کسی پیشم بود ، و کلید کرد من ایرانیم و میخواست نگرم داره ، گفتم جعلیه و من تهران بزرگ شدم افغانیم ، کارت ملی با چاقو شکافتش و پارش کرد و قانع شد که کارت ملی اصلی یه نفر دیگه که پیشم بود تقلبیه و چون پولی ازم نتونست در بیاره یا لقد زدم و امدم از کوه پایین ، برای اینکه لو نرم مجبور بودم حرف نزنم .


خلاصه با زور و کتک و چوب و چماق ساعت 6 صبح از اخرین کوه رد شدم و مرز پر گوهر ایرانی را رد کردم


بعد اینکه خاک ایران را ترک کردیم قاچاق برا نیومدن و تو مسیر دو تا اسب سوار امدن جلومون  من که به خیال باطل فکر میکردم تمومه ، فهمیدم هنوز 3 ساعت دیگه راه داریم ، گشت های مرزی ترکیه قشنگ میدیدن مارو اما واکنشی نشون نمیدادن .


بعدا فهمیدم که ما همه کلی پول و سرمایه هستیم برا ترک ها من و سعید افغان نفری 50 دلار دادیم که این مسیر را با اسب بریم اما تشنگی امونمو بریده بود متوجه شدم که ما بقی افغانی ها چون سه روز پیاده از تو کویر میان ایران خیلی خوب بلدن که با خود اب زیادی بیارن ، و فقط خودشون میخوردن و به کسی نمی دادن ، ساعت 8 یا 9 بود یه ون کنار جاده ایستاده بود و تقریبا تموم بود .

قسمت سوم از مهاجرت

روز هفتم :


صبح رابط زنگ زد و گفت یه قاچاق بر گردن گلفت جنس میاد دنبالت از گمرک میبردت ، خوشحال بودم چون خرج از درب گمرک بی خطره ...


ظهر امد دنبالم و رفتیم تو گمرک بازرگان ، ادم خوبی بود ینی بیشتر قاچاف برای ارومیه کرد هستن و ادم های درست ، قرار شد تو گمرک یکی بیاد دنبالم که از تو سالن ردم کنه شب شد ولی من هی تو محوطه سیگار میکشیدم و منتظر بودم شب برگشتیم تو یه باغ نزدیگ کمرک شب را اونجا خوابیدم ، هیچ ماجر دیگه ای نبود و فردا هم به همین ترتیب تو گمرک و غروب بی نتیجه برگشتم ارومیه


روز نهم ارومیه بودم و تو شهر چرخی زدم و تو خونه یکی از اشناهای قاچاق بر شب را خوابیدم .


و روز دهم قرار شد برم سلماس و با یه گروه دیگه برم ...

قسمت دوم از مهاجرت


تو ارومیه رابط را دیدم و برخورد خوبی داشت بعد یه روز موندن تو یه خونه مجردی مربوط به برداری وی که جای خوبی بود شب قرار شد به سمت مرز بریم ، پاسم را داده بودم رابط تا بفرسه ترکیه مهر ورد تو مرز بزنن .


شب چهارم تو ارومیه :


غروب رفتم نازلو نزدیک مرز بازرگان اونجا به حدود 15 نفر افغانی محلق شدیم و خودموبایست یک افغان جا میزدم و لهجه نداشتم حرف زیادی نمی زدم ، دو تا پسر از بازار میوه و تره بار کرمان و یه خانواده پر جمعیت دیگه از محله پایگاه شیراز که یه خواهر بار دار و و یه پدر سکته ای داشتن و دو تا بچه 7 ساله داشتن همه افغانی و با رابط خدافظی کردم همه با هم در ابتدای یه رود خونه فصلی تو یه نیسان ابی به هم رسیدیم ، هوا گرگ و میش بود و با یه استرسی رفتیم جلو تا 9 شب ، 9 به یه روستای خیلی خوش اب و هوا و زیبا رسیدیم هیچ تابلویی نداشت . رفتیم دم یه خونه دنده عقب رفت نیسان تو خونه و ما همه رفتیم تو اقل ، کثیف و متعفن و تاریک ، 10 اینا مارو بردن تو یه خونه که فقط فرش بود گفتن تا 12 بخوابین ، اما میگه میشد این خانواده ه اون افغانی همش استرس بودن و نا امیدی . 12 یه بچه کرد امد دنبالمون قبلش به مادرم و دوست دخترم زنگ زدم و خدافظی اخرو و به مادرم گفتم رسیدم زنگ میزنم . پیاده و ساکت تو سکوت شب زیر نور ماه تو کوچه های کاهگلی و سنگی رفتیم و به ابتدای دامنه یه کوه رسیدیم و ادامه دادیم و ادامه دایم تا 3 شب وسط راه واس واسه اون زن باردار افغان و پدر سکتع ایش یه اسب اوردن و تا 5 صبح تو کوه رفتیم ، ظلاهرن کار تموم بود ولی اون قاچاق بر یه جا استوپ داد و رفت و برگشت گفت راه نیست و برگردیم ولی چون دم دمای صبح بود گفت نمیشه گشت مرزی میبنه و باید یه جا پناه بگیریم تا فردا شب .


شیش صبح به یه مخفیگاه کوستانی رسیدیم و ینی خوابیدیم ساعت 11 پسر قاچاق بر یه پلاستیک سیب زمینی پخته اورد برای ناهار ، همه مجبور بودیم بخوریم و تا شب موندیم



شب پنجم :


غروب شده بود و صدای زوزه گرگ میومد شاید تصورش سخت باشه برای خواننده اما بلی کاملا درست میخونید ، چون بچه ننه نبودم و همه جا و همه جور نشست و برخواستی داشتم برای زیاد سخت نبود و ایفونم شارژ داشت و هرزگارهی عکس میگرفتم از خودم و محیط که بعدا برای کیس راه استفاده کنم .غروب همون مسیر را از یه راه دیگه راه افتادیم 12 شب بود تو مسیر دو تا گروه مهاجر دیگه دیدیم که با چراغ قوه با قاچاق  برمون حرف زدن و همو کاملا میشناختن ، گویا عادی بود و اینجا مسیر خروج بود و گاها هم تو مسیر از دور نیسان هایی را میدیدی که چراغ خاموش میان تو دامنه کوه که نیسان اول با سکن میمود و الباقی دنبالش ، اونا هم مسلمن جنس داشتن . 3 شب بعد 8 ساعت پیاده روزی طلاقت فرسا با گشنگی که جونمون در امده بود و همه خسته و داغون بودن به یه تپه بلند رسیدیم . قاچاق بر اهسته گفت به خط میرین بالا بعد میدوین ته تپه اونجا خاک ترکیس و دو نفر منتظرتونن میان سراغتون ، این قاچاق بره ادم خوبی بود و لاشی نبود ، با توجه به خسته بودن و قوای جسمی  خطمون کرد ،من تقریبا وسط بودم و خود قاچاق برم پایین تپه ، راه افتادیم واسه وحشتناک ترین حادثه زندگیمون ، همه خسته بودن و اروم اروم میمدن ،نفر اول هنوز به نوک تپه نرسیده بود و نور پاسگاه ایرانی نوک کوه شاید هزار متر یا دورتر پیدا بود ، یه دفه کوه روشن شد و یه شاسی بلند با کلی پرژکتور کوه را روشن کرد و صدای شلیک تق ، تق ، تق و تق  با صدای اولین گلوله فکر کردم هواییه و از خستگی نمیتونستم فرار کنم ولی وختی اون افغانی شیرازی را که دیدم دوتاییشون که پر از کوله و وسیله بودن دیدم نقش بر زمین شدن . با همه وجود فرار کردم شاید 10 تا غلطت خوردم ،ولی فرار کردم تو رود خونه و از تو رودخونه رفتم پایین ، مسیر طوری بود که ماشین و موتور نمیتونست بیاد ، عا فرار ....


نیم ساعت طول نکشید کم کم سر کله همه افغانی ها  تو رود خونه پیدا شد و خانواده شون شروع کردن به گریه و داستان و این حرفا من و دو تا بچه کرمانی ها هم که با هم فرار کرده بودیم یه گوشه نشسته بودیم و از گشنگی داشتیم غش میکردیم ، قاچاق بره مثل بز از تو کوه امد و اینا که بچه هاشون مرده بود رو قاچاق بر اسلحه کشیدن و دعوا .......و یعو دو تا کرد دیگه که اصن از اول پیدا نبودن از تو تاریکی با کلاش امدن و  داستان تموم شد و یه کتک سفتی عموی خونواده افغانی شیرازیه خورد . شبونه با لقد و فحش همومنو برگردوندن تو همون اغل .  تاصبح  .


یه نفر صبح زود امد دنبال من و اون دو تا بچه کرمونی ها و از اون خانواده جدا شدیم . ما سه نفر مال یه نفر قاچاق بر بودیم اونا هم مال یه نفر دیگه .ظهر تو شهر رابطم امد دنبالم و گفت شانس مسیر بسته شده و اینا اسلحه کشیدن کارو خراب کردن الان اونا ها هم بگا میرن بهتره با اونا نباشی .ما هم گفتیم باشه . بردمون تو یو خونه مهاجری تو یه روستا . یه چند تا افغانی بودن تو خونه و نسبتا شلوغ بود . رفتم حموم و استراحت و یه املت مشتی خودرم .


شب ششم :


اون خانواده هم امدن تو همون خونه و رابطشون امد تحویلشون گرفت و بردشون و اون دو تا بچه کرمونی هم رفتن من موندم و یه افغانی ، همه رفتن ، انتظار بدی بود شینگشن داشت تمام میشد و راه خراب و دو نفر هم کشته شده بودن مثل تو فیلما باورم نمی شد .  با این افغانیه اسمش سعید بود دوست شدم کس خول خوبی بود ، درس خونده بود و داشت واسه تحصیل مهاجرت میکرد و عشقش این بود که بار ها با ویزا امده بود ایران واسه گشت و گذار ات وایبرم یکی دو تا زنگ زد و کلی با هم رفیق شدیم  تو شب همش نماز میخوند که سالم برسه و زندگی خیلی غریبی داشت ، از افغانستان که تعریف میکرد ادم میپکید از این ستم و جور و اذیت هایی که شدن .


کاری نداریم شب ششم هم تمام شد و من همچنان با سعید تو خونه روستایی بودم از رو جی پی است نقطه خونه را برای یکی دوستانم فرستادم که ازم یه ردی داشته باشن اگه اتفاقی برام افتادو بدتر از همه تو اون خونه بهترین غذا املت بود


شب هفتم :


همچنان تو این خونه بودم و با نت ایرانسل خودمو مشغول میکردم . رابط اصلی هم زنگ میزد و هی میگفت چیزی لازم داری برات بیارم و اصرار داشت که به زودی میرم ترکیه .....


قسمت اول از مهاجرت

زمزمه رفتن و عکس های خارجی و ماشین های انچنانی و سرمایه و پس انداز سال ها کار تو ایران از سال 90 همراه با هیراد که دوست چندین و چند سالم بود هی زیاد میشد ، یواش یواش که دادگاه شیراز حکم بدهی مو قطعی میکرد و تلاش هام فایده نداشت و بازار داشت بدتر میشد زمزمه رفتن هی بیشتر میشد ،  تا جایی که سال 92 مغازه را دادم کرایه و اقدام کردم برای ویزای شینگن .


پ ن : سال 83 پنج سال ممنوع الخروج بودم و دو سال بود به هزار زور و کلک پاسپورت گرفته بودم . و میدونستم با توجه به بدهی قطعی شده مهریه  به زودی دستگیر و ممنون الخروج میشم .


اخرای سال بود با بابک و هیراد زبان کار میکردیم و اسفند 91 بابک رفت ایتالبا و دانمارک و متاسفانه دوبلین شد و به ایتالیا بازگشت بابک بعد یک سال تو ایتالیا ویزای 5 ساله گرفته و بیکاره و زندگی خیلی خیلی معمولی داره ، بابک مثل خ درگیر مهریه بود و خیلی ها را دیده بودم که به زندان رفته بودن و اون یک هفته زندان تو سال 90 تو شیراز خیلی ترغیبم میکرد که برم ، بلاخره  بعد عروسی خواهرم برج 3  سال 90 اقدام کردم برای ویزا تا ویزا امد دقیقن یک هفته قبل ویزا با تمام مشکلات تو سفارت اسپانیا و رابط شیرازی ویزا تو تهران و معطلی هاش ویزا امد ولی ممنوع الخروج شده بودم .


تو  اولین اقدام رفتم تهران تا از دوستام کمک بگیرم بالاخره  با صبحت  زیاد با یک ایرانی ، دامون و یه دوست دیگه با حامد اشنا شدم ، حامد هم مثل خودم گرفتار بود و داشت غیر قانونی از ترکیه خارج مشید و خیلی اصرار داشت با هم بریم و منو با دلال ترکیه تو ارومیه اشنا کرد .


تو این مدت دلال های زیادی برای دبی و افغانستان پیدا کرده بودم ولی چون ویزا داشتم  مجبور بودم از یه کشور ورود و خروج داشته باشم تا بتونم از ویزای بیست میلونی شینگنم استفاده کنم . تو اوالین روزای شهریور دل زدم به دریا و رفتم ارومیه که از طریق رابط ارومیه مهر قانونی ترکیه تو پاسم بزنن و از کوه برم ترکیه و از مرز هوایی ترکیه خروج کنم . مسیر سخت و خیلی مشکلی بود .


با خانوارده خدافظی کردم و تهران و ارومیه . ظرف 24 ساعت در نقطه صفر مرزی بودم ، ولی این تمام ماجرا نبود اول سفرم بود .


نداریم

نه لبتاب داریم نه گوشی ،  هیچ فرصیتی نیست برای نوشتن ، زشت نباشه .