دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

قسمت دوم از مهاجرت


تو ارومیه رابط را دیدم و برخورد خوبی داشت بعد یه روز موندن تو یه خونه مجردی مربوط به برداری وی که جای خوبی بود شب قرار شد به سمت مرز بریم ، پاسم را داده بودم رابط تا بفرسه ترکیه مهر ورد تو مرز بزنن .


شب چهارم تو ارومیه :


غروب رفتم نازلو نزدیک مرز بازرگان اونجا به حدود 15 نفر افغانی محلق شدیم و خودموبایست یک افغان جا میزدم و لهجه نداشتم حرف زیادی نمی زدم ، دو تا پسر از بازار میوه و تره بار کرمان و یه خانواده پر جمعیت دیگه از محله پایگاه شیراز که یه خواهر بار دار و و یه پدر سکته ای داشتن و دو تا بچه 7 ساله داشتن همه افغانی و با رابط خدافظی کردم همه با هم در ابتدای یه رود خونه فصلی تو یه نیسان ابی به هم رسیدیم ، هوا گرگ و میش بود و با یه استرسی رفتیم جلو تا 9 شب ، 9 به یه روستای خیلی خوش اب و هوا و زیبا رسیدیم هیچ تابلویی نداشت . رفتیم دم یه خونه دنده عقب رفت نیسان تو خونه و ما همه رفتیم تو اقل ، کثیف و متعفن و تاریک ، 10 اینا مارو بردن تو یه خونه که فقط فرش بود گفتن تا 12 بخوابین ، اما میگه میشد این خانواده ه اون افغانی همش استرس بودن و نا امیدی . 12 یه بچه کرد امد دنبالمون قبلش به مادرم و دوست دخترم زنگ زدم و خدافظی اخرو و به مادرم گفتم رسیدم زنگ میزنم . پیاده و ساکت تو سکوت شب زیر نور ماه تو کوچه های کاهگلی و سنگی رفتیم و به ابتدای دامنه یه کوه رسیدیم و ادامه دادیم و ادامه دایم تا 3 شب وسط راه واس واسه اون زن باردار افغان و پدر سکتع ایش یه اسب اوردن و تا 5 صبح تو کوه رفتیم ، ظلاهرن کار تموم بود ولی اون قاچاق بر یه جا استوپ داد و رفت و برگشت گفت راه نیست و برگردیم ولی چون دم دمای صبح بود گفت نمیشه گشت مرزی میبنه و باید یه جا پناه بگیریم تا فردا شب .


شیش صبح به یه مخفیگاه کوستانی رسیدیم و ینی خوابیدیم ساعت 11 پسر قاچاق بر یه پلاستیک سیب زمینی پخته اورد برای ناهار ، همه مجبور بودیم بخوریم و تا شب موندیم



شب پنجم :


غروب شده بود و صدای زوزه گرگ میومد شاید تصورش سخت باشه برای خواننده اما بلی کاملا درست میخونید ، چون بچه ننه نبودم و همه جا و همه جور نشست و برخواستی داشتم برای زیاد سخت نبود و ایفونم شارژ داشت و هرزگارهی عکس میگرفتم از خودم و محیط که بعدا برای کیس راه استفاده کنم .غروب همون مسیر را از یه راه دیگه راه افتادیم 12 شب بود تو مسیر دو تا گروه مهاجر دیگه دیدیم که با چراغ قوه با قاچاق  برمون حرف زدن و همو کاملا میشناختن ، گویا عادی بود و اینجا مسیر خروج بود و گاها هم تو مسیر از دور نیسان هایی را میدیدی که چراغ خاموش میان تو دامنه کوه که نیسان اول با سکن میمود و الباقی دنبالش ، اونا هم مسلمن جنس داشتن . 3 شب بعد 8 ساعت پیاده روزی طلاقت فرسا با گشنگی که جونمون در امده بود و همه خسته و داغون بودن به یه تپه بلند رسیدیم . قاچاق بر اهسته گفت به خط میرین بالا بعد میدوین ته تپه اونجا خاک ترکیس و دو نفر منتظرتونن میان سراغتون ، این قاچاق بره ادم خوبی بود و لاشی نبود ، با توجه به خسته بودن و قوای جسمی  خطمون کرد ،من تقریبا وسط بودم و خود قاچاق برم پایین تپه ، راه افتادیم واسه وحشتناک ترین حادثه زندگیمون ، همه خسته بودن و اروم اروم میمدن ،نفر اول هنوز به نوک تپه نرسیده بود و نور پاسگاه ایرانی نوک کوه شاید هزار متر یا دورتر پیدا بود ، یه دفه کوه روشن شد و یه شاسی بلند با کلی پرژکتور کوه را روشن کرد و صدای شلیک تق ، تق ، تق و تق  با صدای اولین گلوله فکر کردم هواییه و از خستگی نمیتونستم فرار کنم ولی وختی اون افغانی شیرازی را که دیدم دوتاییشون که پر از کوله و وسیله بودن دیدم نقش بر زمین شدن . با همه وجود فرار کردم شاید 10 تا غلطت خوردم ،ولی فرار کردم تو رود خونه و از تو رودخونه رفتم پایین ، مسیر طوری بود که ماشین و موتور نمیتونست بیاد ، عا فرار ....


نیم ساعت طول نکشید کم کم سر کله همه افغانی ها  تو رود خونه پیدا شد و خانواده شون شروع کردن به گریه و داستان و این حرفا من و دو تا بچه کرمانی ها هم که با هم فرار کرده بودیم یه گوشه نشسته بودیم و از گشنگی داشتیم غش میکردیم ، قاچاق بره مثل بز از تو کوه امد و اینا که بچه هاشون مرده بود رو قاچاق بر اسلحه کشیدن و دعوا .......و یعو دو تا کرد دیگه که اصن از اول پیدا نبودن از تو تاریکی با کلاش امدن و  داستان تموم شد و یه کتک سفتی عموی خونواده افغانی شیرازیه خورد . شبونه با لقد و فحش همومنو برگردوندن تو همون اغل .  تاصبح  .


یه نفر صبح زود امد دنبال من و اون دو تا بچه کرمونی ها و از اون خانواده جدا شدیم . ما سه نفر مال یه نفر قاچاق بر بودیم اونا هم مال یه نفر دیگه .ظهر تو شهر رابطم امد دنبالم و گفت شانس مسیر بسته شده و اینا اسلحه کشیدن کارو خراب کردن الان اونا ها هم بگا میرن بهتره با اونا نباشی .ما هم گفتیم باشه . بردمون تو یو خونه مهاجری تو یه روستا . یه چند تا افغانی بودن تو خونه و نسبتا شلوغ بود . رفتم حموم و استراحت و یه املت مشتی خودرم .


شب ششم :


اون خانواده هم امدن تو همون خونه و رابطشون امد تحویلشون گرفت و بردشون و اون دو تا بچه کرمونی هم رفتن من موندم و یه افغانی ، همه رفتن ، انتظار بدی بود شینگشن داشت تمام میشد و راه خراب و دو نفر هم کشته شده بودن مثل تو فیلما باورم نمی شد .  با این افغانیه اسمش سعید بود دوست شدم کس خول خوبی بود ، درس خونده بود و داشت واسه تحصیل مهاجرت میکرد و عشقش این بود که بار ها با ویزا امده بود ایران واسه گشت و گذار ات وایبرم یکی دو تا زنگ زد و کلی با هم رفیق شدیم  تو شب همش نماز میخوند که سالم برسه و زندگی خیلی غریبی داشت ، از افغانستان که تعریف میکرد ادم میپکید از این ستم و جور و اذیت هایی که شدن .


کاری نداریم شب ششم هم تمام شد و من همچنان با سعید تو خونه روستایی بودم از رو جی پی است نقطه خونه را برای یکی دوستانم فرستادم که ازم یه ردی داشته باشن اگه اتفاقی برام افتادو بدتر از همه تو اون خونه بهترین غذا املت بود


شب هفتم :


همچنان تو این خونه بودم و با نت ایرانسل خودمو مشغول میکردم . رابط اصلی هم زنگ میزد و هی میگفت چیزی لازم داری برات بیارم و اصرار داشت که به زودی میرم ترکیه .....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد