دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

قسمت سوم از مهاجرت

روز هفتم :


صبح رابط زنگ زد و گفت یه قاچاق بر گردن گلفت جنس میاد دنبالت از گمرک میبردت ، خوشحال بودم چون خرج از درب گمرک بی خطره ...


ظهر امد دنبالم و رفتیم تو گمرک بازرگان ، ادم خوبی بود ینی بیشتر قاچاف برای ارومیه کرد هستن و ادم های درست ، قرار شد تو گمرک یکی بیاد دنبالم که از تو سالن ردم کنه شب شد ولی من هی تو محوطه سیگار میکشیدم و منتظر بودم شب برگشتیم تو یه باغ نزدیگ کمرک شب را اونجا خوابیدم ، هیچ ماجر دیگه ای نبود و فردا هم به همین ترتیب تو گمرک و غروب بی نتیجه برگشتم ارومیه


روز نهم ارومیه بودم و تو شهر چرخی زدم و تو خونه یکی از اشناهای قاچاق بر شب را خوابیدم .


و روز دهم قرار شد برم سلماس و با یه گروه دیگه برم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد