دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

قسمت هفتم از مهاجرت

زندان مرکزی استامبول خلاصه خاطرات 31 روزه


اوضاع شلوغ پلوغی بود ،  و ایرانی های بسیار خطرناک و پر حاشیه خیلی ها مهاجر بودن و تو زندان در گیر مواد شده بودن ، خیلی ها شبانه سرقت میکردن از هم ، دعوا شرط بندی ، شیگار دزدی ، غذا دزدی و کلی داستان که کوتاه همشون را مینویسم .


ساعت 2 ظهر کانتین میومد دم کوش و یک سری چیز داشت واسه فروش مثل : تخم مرغ ابپز ، کالباس ، گوجه ، شیر ، ابمیوه ، بیسکویت ، سیگار ، اسپری ، کارت تلفن خارجه و یه سری ات اشغال دیگه .


با کارت های 5 لیری میشد 21 دقیقه با موبایل ایران حرف زد و با تلفن ثابت ایران 26 دقیقه که بصرفه بود .

محیط خواب بسیار کثیف بهمراه سارس بود که باعث خارش و عفونت پوستی میشد .

شبا اکثرا بیدار بودیم .

هروهین به وفور فقط برای تزریق با سرنگ مشترک پیدا میشد .

یه رابط افغانی که بیست سال تو اون زندان بود مواد را داخل میورد ، مثلا یه گرم دوا به عبارتی میشد 50 تیله و 4 برابر  گرون تر از بیرون ، ولی یه گرمو 5 نفر میزدن ، تو شب بازار سیگار واسه نعشکی داغ بود و معمولان تو شب یه پاکت 5 لیری تا 15 لیر هم معامله میشد ، خیلی ها که حتی سیگاری هم نبودن شب مامله سیگار میکردن

تو کوش 300 تا زندانی خارجی بودیم

4 تا پریز شارژ برقی 220 ته یه راه رو بود که همه ازش استفاده میکردن .

موبایل قدغن بود و هر کی داشت همیشه تو یه سوراخ داشت باش کار میکرد .

همیشه چون زندانی و مهاجر جدید میومد پول و مواد میمود داخل

مهاجرای جدید بلد نبودن و اکثرا پول زیادی داشتن ظرف یه هفته همه را بگا میدادن یا ازشون میدزدین .


چون ایفون همرام داشتم با افریقایی ها رفیق شدم ازشون شارژر 7 کار گرفتم و با استرس و بدبختی با کمک حامد و رضا شارژش میکردم و حصین از بیرون برام بسته اینترنت میفرستاد . چند تایی ازش استفاده میکردیم خودم و دو سه تا رفیقام ، تو حیین یه دکتر بود که حامی مخالفای اسد بود و خودشو معرفی کرده بود کشته نشه ، ئضعش خوب بود و یه عده عرب کم توان را ساپورت میکرد . عربا بش رشسونده بودن فلانی گوشی داره ، خلاصه امد با علی که گنده کوش ایرانی ها بود گفت اینترنت لازم دارم و گوشی را قرضی بدین . باش رفیق شدم و گوشی بش میدادم و اون بجاش بم سیگار میداد .


گذشت تا تو یه اتفاق گوشی لو رفت ریختن که همه گوشی ها را جم کنن ، که دکتر گوشی را نجات داد و مدیونش شدیم بعدم هنس فیریمونو بگا داد .


صبحانه خوبی داشت و اگر هر کی تحویل میگرفت صبحانه را باش رفیق بودی دو تا یا سه تا ازش میگرفتی . بچه اهوازیا چون نشه باز بودن تا صبح بیدار بودن معمولا صبحانه میگرفتن و دو تا به من بخاطر اینترنت گوشیم میدادن .


ناهار مسخره ترین چیز ممکنه بود ، بلغور و گوجه ، ماکارانی با مزه جورابی ، گاهی یه سیب و خورشت پوست لوبیا ، ناهار همیشه قابل خوردن نبود جز یک روز در هفته الباقی هدیه میشد به بقیه یا نون و ماست میخوردیم .


شام هم غالبا گرد بود ، یه سیب یا تیکه نصفه کوچیک اندازه کف دست نون شیر مال که همون باگت خودمون بود میدادن بمون .


با توجه به وضعیت بد ترکیه تصمیم داشتم برگردم و چون پولی نداشتم نمیتونستم بمونم ترکیه درخواست پلیس یو ان را پر نکردم  و روز هشتم  متسافانه مریض شدم چون یه هفته بیشتر غذا نخورده بودم و ده روز هم تو زندان  و دست به دست هم داده بود که ضعیف بشم و تب کردم در حد مرگ در این حین درخواست کرده بودم واسه ملاغات با پلیس ایرانی که برم سفارت و دیپورت  بشم . تو تمام مدت با اون الاباقی 500 دلار زندگی کردم  ،  مریضی زمین گیرم کرد و یادمه فقظ رضا و حامد بم کمک میکردن و تو این یه هفته تب و لرز فقط یه قرص بم دادن ، اوضاع خیلی بدی است ، ادم بایستی فقط مقام باشه و بتونه صبور باشه


بالاخره بعد 11 روز پلیس ایرانی را دیدم و 10 تیله دادم عکس گرفتن بردنم سفارت ایران ، خوشحالی خوبی بود با دادن کد ملی و تعریف کل داستان و برخورد خوب کنسول ایران دیس پاس شدم و از ایران هم برام بلیط گرفته بودن و انقدر خوشحال بودم روزای اخر یادم نیست فقط یادمه یک روز باز رفتیم قرنطینه فرودگاه و با اون دو تا بچه اهوازی ها دیپورت شدیم حامد و رضا موندن ترکیه .


یک ماه عذاب اور تموم شد و راحت شدم و چون هزینه موندن نداشتم و ویزامم هم بگا رفته بود بابات تاخیر تو پروازم و دیلیت شدن اطلاعاتم از تو سفارت یه طورایی هم مونده بودم هم رونده تنها ترسم الان پلیس فرودگاه تهران بود .


ته پرواز بمون دست بند زدن و دم اشپزخونه نشوندنمون و با توجه به مجاورت به اشپزخانه پرواز هی واین زدیم هی واسن زدیم و مست و پاتیل رسیدم امام .


خوبیش این بود چون بازداشتی بودیم اخر همه اوردنمون و یه ساعتی هم معطلمون کردنو بوی الکل ازمون پرید ، تو چند مرحله پلیس خوب ایران با برخورد باور نکردنی تو سپاه  و کیت حفاظت و پلیس نیروی انتظامی با برخوردی بسیار خوب و غذای خوب من را سه روز برای ارجاع به دادگاه تو همون فرودگاه نگه داشتن .  اون دو تا بچه اهوازی چون قانونی امده بودن بعد 4 ساعت ازاد  شده بودن و اعلام کرده بودن ما پاسمون را گم کردیم و هیچ چیزی بابت مهرجر بودنشون نگفته بودن چون تو ترکیه زندانشونو رفته بودن و از ایران هم مشکلی نداشتن . من چون قاچاق رفته بودم و ممنوع الخروج بودم گیر کردم . خوشبختانه اذیتم نکردن با این حال جای شکرش باقیه . پس از دادگاهی شدنم با ضمانت اومدم بیرون و در جا یه جرمیه دادم و تمام شد .


یک سال از اون روز گشته ، پاسپورت ندارم ، بدهی مهریم سرجاشه ، از خونه و زندگیم اواره شدم و چند روز بعد از اون یک سال از طریق گمرک بازرگان باز از کشور خارج شدم و الان در یکی از شهر های دور افتاده ترکیه دارم یه زندگی خوبو تنهایی دارم تجربه میکنم .


توصیه میکنم الکی و واسه یه دنیای کاذب به اصطلاح رنگی مهاجرت نکنین و خودتونو به خطر نندازین باید مایه داشت ، مملکت خودمون واسه خیلی از ماها بهتره ،  من اگر مجبور نبودم مثل سابق با در امد خوب همه جا میرفتم و بهترین حالو تو ایران میکردم ، غربت اسمش گندس ، غروب تو غربت و بی کسی و تنهایی خیلی حرف داره که تا تجربه نکنی نیمفهمی .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد