دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

کاش میدانستی

کاش می دانستی

من سکوتم حرف است

حرف هایم حرف است

خنده هایم خنده هایم حرف است

کاش می دانستی

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم

کاش می دانستی

کاش می فهمیدی

کاش و صد کاش نمی ترسیدی

که مبادا دل من پیش دلت گیر کند

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند

من کمی زودتر از خیلی دیر

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد

تو نترس

سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد

کاش می دانستی

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست

تازه خواهی فهمید

مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست

کاش میدانستی که دیگر دیر است

 

لحظه از دست رفته

سرگردان ، تنهای تنهای تنها ، روز ها رنگ غم دارد . لحظه ها بوی تاریکی مدت هاست که انتظار شده اهنگ و نوای زندگی ، شاید کسی نداند . اما هرکسی از دل خود با خبر است نه دیگری

دلم واسه خودم دلم ، واسه گذشته هام تنگ شده است .

 

دلم واسه لحظه های شیراز دلم واسه خاطره های رامسر دلم واسه اصفهان دلم واسه گریه غم و غصه تو رضوان و خیلی روز های قبل که سبز بود ولی دیگه امروز طعم پاییز را گرفته تنگ شده است .

افسوس و صد افسوس که برای خیلی چیز ها دیر شده

دیروز ۴ طبقه را باسرعت زیادی طی کردم در انتهای سالن چیزی میگفت امیدی باید باشه تو هر نا امیدی اما متاسفانه وقتی منشی آزمایشگاه پاکت زرد رنگ را بهم داد چند لحظه ایی به گذشته برگشتم داشتم فکر میکردم چه کار اشتباهی انجام دادم کی این تاوان اونه ؟؟؟؟  اما نتونستم فکر کنم !!! تو آزمایش بازم تمام علائم منفی بود . منفی ، منفی ، نمی دونم با تنهایی این پاکت زرد چه کنم ؟ آرام آرام این چهار طبقه مجازی را مثل چهل طبقه قدم زدم دم در دیدم همزاد من هم پاکتی زرد بر دست دارد تا اواسط شمس آبادی را پیاده آمده بودم فاصله زیادی با آزمایشگاه داشتم یه نگاهم به زخم های دستم بود و یه نگاهم به پاکت و فکر در آن سوی آن چه در آن بودم ناگهان با بوق و سرو صدای یک موتور سوار از حال خود بیرون پریدم دیگه نزدیک دکتر بودم اصلا دوست نداشتم برم داخل چون میدونستم دکتر باز چه جوابی بهم میده  سرخورده و عاجز به داخل مطب رفتم . فضای مطب مثل همیشه خنک و فانتزی بود و منشی هم با اخم همیشگی از جا بر خواست و گفت آقای ......  دکتر رفته .!!!  خوشحال شدم ولی بعد گفت پس فردا ساعت ۷ شب اینجا باشین فرقی نداشت بازم برگشتم به حالت اولی رفتم گل هم . بدون تشکر آمدم بیرون چاره ایی جز ترک نداشتم چند ساعتی در کنار پارک نشستم و به غروب زرد خورشید نگاه می کردم . تا اینکه یادم آمد چه روزهایی فرصت زندگی داشتم و زندگی نکردم اما .......... ادامه دارد

 

روز تو و من کجاست ؟

بعد مدت ها وقت کردم یک خط بنویسم اون هم اینه :


برای روز میلاد تن من نمی خواهم پیراهن شادی بپوشی به رسم عادت دیرنه حتی جام سرمستی بنوشی

برای روز میلاد من اگر به فکر هدیه ایی ارزنده هستی من با خود ببر به اوج خواستن

بگو با من زنده هستی