دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

در پس آن کوچه

در خم آن کوچه به انتظار یک بوسه در کنار آن یاس سفید منتظرم تو هستم تا شاید روزی دست تو در دستانم حلقه بیداری به  خواب آشفته من بزند ، اما آن روز مجالی  نیست برای زنده بودن و زندگی کردن ، به روزهای رفتن نزدیک می شم . انگار یه نوع معکوس تنهایی هست برای دوریه ، این زمزمه یادم میونه ، وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور ، تو هم یادت بمونه

برای تو

برای تو مینویسم تو تنهایی تو این غریبی اما تو انگار نیسیتی بخونی یا نمیایی بخونی ....

دلم گرفته مدت هاست  کسی نیست باهاش صحبت بکنم سرم تو بغلش بزارم ، دلواپسی ها مو تو سینه گرمش جا بزارم . مدت هاست از اون بوسه سرد زیر بارون گذشته ،  یاد خاطرات ، یاد روزهای خوب ،  یاد تو لحظه لحظه تو ذهنم رد میشه ،   الانه خیلی وقته تنهام خیلی وقته از سفر بی تو برگشتم ، اما تو نیستی اما تو به خاطرات تقصیرات گذشته ام تنهام گذاشتی ...



زنی زیبا روی

چه سخته بی درو دیوار  زندونی خودت باشی ، چه سخته غمساز غمت روبروت باشه نتونی کلامی بگی ، چه سخته بیمار باشی و درمونت نمونه ، چه سخته رویا باشی و در حسرت آرزو ، چه دلگیره بدون بارون زندگی کردن ، چه تلخه بودنی که نیستی هیچ وقت ، چه سرده تابستان داغ  بی تو ، چه بی روح اون اتاق بی پرنده که تو قناریش باشی و من هم قفست تو نباشی و من در غمت . 

 

ظهر یکشنبه / 3 ظهر / بعد شب قدر

روز بعد

ای که مدتهاست بامن نیستی
من همانم ، که با من زیستی

رنجهایم را شنیدی باز هم
عاقبت گفتی ، غریبه کیستی ...؟! 


روز بعد شنبه

امروز بد تر از شنبه بود . فقط همین .

فانوس دل

پرسید به خاطر چه کسی زنده هستی؟  

با وجود اینکه دلم می خواست با تمام وجود داد بزنم بخاطر تو گفتم به خاطر هیچ کس

پرسید به خاطر چه چیزی زنده هستی؟

با بغض گفتم: به خاطر هیچ چیز

از او پرسیدم تو به خاطر چه کسی زنده هستی؟    

با لبخندی اشک آلود گفت به خاطر کسی که مرا هیچ می داند..

امروز شنبه بود حرف هام را باش زدم ، گفتم اشتباهات را متوجه شدم گفتم مسیر درست دارم میرم ، گفتم فرصتی بده دستات را بگیرم ، گفتم کار ناتموم را دارم کامل میکنم ، گفتم یاری میخوام ، خندید و گفت : برای فرصتی دیگر .... رفت و دل را تنها گذاشت . اینم از اول هفته تا آخرش که دیگه مشخصه ....

آرامش از دست رفته

منو درگیر خودت کن تا جهانم زیرو رو شه
تا سکوت هر شب من با هجومت رو برو شه

بی هوا بدون مقصد سمت طوفان تو می رم
منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگیرم

با خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشه
هر شب حافظه ی من پر تصویر تو می شه

---------------------------------------------------------------------


دریایی از کامنت بود که بیشترشون را حذف کردم . اون چند تا دونه هم داشتانشن را نمی دونم که گفتی آدم گوش هاش مگه درازه ؟


عجب ماه رمضانی بود عجب شب بود ، هیچ وقت یاد هیچ کودمون نمی ره  . . .

فقط حیف نشد حرف آخرم را بزنم ، تو دلموم موند شاید دیگه فرصتی نباشه باز برای گفتنش ...

 

چند ساعت بعد : 


جوابم را گرفتم و گفتم : چه خوبه که ادم ارزش خودش را حفظ کنه ، و اینو بدونه هر کسی لیاقت دوست داشتن و عشق ورزیدن را نداره ....