یاد روزهای بهاری
یاد خوندن قناری
یاد اشک های تنهایی
نمی دونم این چند هزار کیلومتر چرا به اندازه یه دنیا دوری را کم مبکنه و اصلا انگار تو همین کوچه بود که با هم گذر کردیم ،انگاری دیروز بود که بارون میومد خیس خیس شدیم یادش بخیر ...
جای این جمله امروز چقدر خالی است ! روزی این جمله تمام حال مرا بازگو می کرد .واژه واژه اش بوی تنهایی مرا تمام و کمال می پراکند . امروز اما ، دل تنگ بودن معنایی ندارد ! حس امروز من دلتنگی نیست. انسان برای آنچه که اکنون ندارد ، اما دیروز داشته است و فردا شاید داشته باشد دل تنگ می شود .
گریه کردم گریه کردم ، اما دردمو نگفتم تکیه کردم به غرورم ، تا دیگه از پا نیقتم چه ترانه بی اثر بود ، مثه مشت زدن به دیوار آهنی اولین فصل شکستن ، آخرین خدانگهدار ! من به قله می رسیدم ، اگه هم ترانه بودی صد تا سد رو می شکستم ، اگه تو بهانه بودی …اگه تو ترانه بودی …اگه تو بهانه بودی … اما ما نخواستیم هم ترانه بمانیم ، ما بهانه مان را گم کردیم و پشت سد و پای کوه آخرین خدا نگهدار را هم از یکدیگر دریغکردیم .
یاد روزهای ابری ، یاد گریه قناری ، دلم من هنوز ابریه ، دلم من پاییزی هست هنوز هوای اونم ابریه حس میکنم غروب که بشه بارون میگیره ....
من
شبیه سماوری بی آب
خسته از انتظار می سوزم
روز با چرخ زندگی تا شب
درزهای گلایه می دوزم
من برای توئی که اینجا نیست
پشتِ هم چای داغ میریزم
روی پاگردِ خانه من تا شب
از سلامی صبور سرریزم
شاید
امشب حضور شیرینت
بعد صدها بهانه برگردد
عشق
شاید شبیه نانی گرم
روی دستت به خانه برگردد
می خَزَم لای دفتر شعرم
می چکد واژه های غمگینم
توی شعرِ { فروغ } می لولم
سفره را هــــــــــــی
دوبــــــاره می چینم
شعر
اینجا شبیه هر چیزی ست
شکل دلواپسیِ هر ماهت
شکل فیش حقوق یا اقساط
با هجای کشیده ی آهت
اضطرابِ رسیدنت در شعر
هی سرَک می کِشد خیابان را
هی ترَک میزند سکوتی سرد
شیشه ی گرمِ ترسِ ایوان را
باز هم پلک میزند با من
عقربکهای ساعتی بد خواب
من
غذایی که از دهن افتاد
من
همیشه سماوری بی آب