شاید امروز ۲۵ آبان باشه اما هنوز برای من ۲۳ آبان هست اگه ۲۹ اسفند امسال باشه یا ۲۳ فروردینی که گذشت یا یه ۲۳ وم دیگه از یاد من نمی ره . مهم نیست دیر نوشتم اما مهم نوشتنمه که هنوز برام داغه و تازه است .
یه پیاده روی ملس تو یه هوای مشتی خرمشهری / بارون نم نم / پیتزا مشتاق / کش کشی و مثل خوت خوشمزه ....
شب به یاد موندنی بود برای من برات امید و آرزو های خوبی دارم و انشالله همیشه سر زتنده باشی سانازم . تولدت مبارک
جای من اینجاست
نه جای ساناز
من از اول بودم
هستم و خواهم بود
هیچ گاه ترکت نمی کنم.
محمد خوشحالم تونستی با شزایط کنار بیبی و واسه خودت یه کی رو ژیدا کنی
من اینجا سالهاست خونمه
به تو چه که تو زندگی مردم دخالت میکنی من زنشم
تو اگر راست میگفتی که میدونم که کی هم هستی
زندگی خودتو نگه میداشتی آقای دامون
محمد گلم نفسم
از این همه لطفی که به من داری
واقعا نمیدونم چی بگم عزیزم.......
واقعا به یاد موندنی بود شب تولدم سنگ تمام.......
میبوسمت ............
اما همیشه حقایق زندگی تلخه و باید پذیرفت......................
فدات بشم
من نیز زادروشان را شاد باش میگویم.
سپاس که به کومه من آمدید.
تولدش مبارک....همیشه شاد باشید...راستی کی ناز می کنه؟
آخه مگه فرشته هم ................
سلام زیبا
مبتلا گشتم به عشقت با نگاهت یار من
آرزو دارم که گردم از سپاهت یار من
گو که بر من از کدامین راه میگیری سفر
تا گذارم عاشقانه سر به راهت یار من
آسمان را بر امید بدر کامل ننگرم
از همان روزی که دیدم روی ماهت یار من
گوش من دیگر به سوی هیچ سازی نگرود
از زمانیکه شنیدم سوز آهت یار من
روز روشن پرتوی از چهره تابانت است
رنگ شب را دانم از چشم سیاهت یار من
التماسی بر دلم بنشسته ای بحر کرم
یادی از من کن به نزد قبله گاهت یار من
گر چه آشوب و فتن را عصر ما پیرایه کرد
"فارغ" آیم از بلایا در پناهت یار من
********
گفتند که دیوانه ترین شاعر دنیاست
دل گفت که دیوانه ترین عاشق دنیاست
صد عیب بکردند مرا بر سر عشقت
آنان که بر انند که دل دفتر رویا ست
از جور و جفایت چه بنالم که بمردم
اندر غم عشقت که چه مواج ، چو دریاست
گشته ست فلک از غم جانسوز دلم ریش
زیرا که فغانم ز غمت تا به ثریاست
جان گفت که نفرین فلک بر تو ببارد
دل گفت که تقصیر نه از او که ز دنیا ست
هر شب سحرا ساغر و پیمانه به دستم
زیرا که غم دل همه شب تازه مهیاست
به امید آرام گرفتن دل های نا آرام
بدرود
شاید هنوز هم ...........
تو آمدی...
و من مثل همیشه به طلوعت گرفتار.
چشمم به چشمانت
انگار مرحم یک سال نبودنت بود این بارش شوق.
و حالا که آرامم از آرام نامت
تازه یادم افتاد آمدنت را ننوشته ام هنوز...
من می خواهم این روزهای گرم تشنه را حالا که آمده ای
جشن رسیدن به پا کنم
بگو که میرسانیَم...
بگو که دستانم را محکم گرفته ای این بار...
بگو که ترسم از رفتنت و من اینجا در جازدن کابوس بی تعبیر است...