به تو که فکر می کنم افکارم آب می شوند و قطره قطره در زمین فرو می روند... وجایش پرستو هایی که همیشه دوست داشتم می رویند که پایشان را زنجیر بسته اند پرستوها چگونه پرواز می کنند وقتی من همیشه به تو فکر می کنم
پ.ن:کلاغی در من لانه کرده که صدای فریاد هایش هرروز نظمی را که در قلب من است به هم می ریزد این خیلی بد است که هرروز یک دروغ بزرگ تو را سر گرم خودش کند...
سایه که راه می رود،مرد بی اندازه می خندد سایه حرف می زند و مرد نگاه هایش را نگاه می کند که گاه آویزان می شوند روی بند رخت... تا کمی خشک شوند،کمی باد بخورند و تو نفس بکشی بوی یاس را که در ادامه بادها می آید
سایه حرف می زند وموهای مرد روی سرش چروک بر می دارد سفید می شوند...می ریزند
سایه که راه می رود،مرد می خندد ودنبالش می غلتد گوشه دیوار مرد حتماً با همان خورشیدی می آید که شبیه هر چیزی می توانست باشد
شاید سونامی بود،شاید هم نه! یا آفتاب که بیاید و قرن یخ زده را ذوب کند تا غرق شویم میان این همه دروغ،این همه درد شاید هم دریایی شود که مثل کشتی ای از دل دریا بیرون بیاید «بادبان ها را بکشید» نه، می تواند سیب کالی باشد که هنوز نرسیده است،در راه است،می آید
مرد گاز می زند سیب را وگوشه همان دیوار ادامه راه های دنیا را می گیرد
مرد که سیب را گاز می زند سایه را در گور می اندازند وسیب هیچ وقت نمی رسد تا از روی درخت بیافتد «نیوتون جاذبه را جایی میان راه گم می کند و آدمها میان دو اتفاق می مانند: اتفاق زندگی و مرگ»
سایه را در گور می اندازند و هیچ کس نمی داند سایه و مردش چه زندگی خوبی داشته اند...
پ.ن: مهم نیست بگذارآدم های این حوالی خیال کنند من دیوانه ام من بازهم با توحرف می زنم.
سالهاست هوای زندگی بدجور ابریست ابرسیاهی که باران ندارد تنهادلتنگی دارد و بس... همان زندگی رامی گویم که همیشه دلم می خواست مانندقصه های عاشقانه مادربزرگ باشد شیرین با پایانی خواب آلود،مثل کودکی هایم... اماچه کنم که قصه،قصه است روزخوش...ای دلتنگی همیشگی ای آوازمبهم فراموشی که عشق باخود آورد مثل بادی که آن ابرسیاه را فراموشی که دیگرمعنایش برایم چیزی جزبه یادآوردن نیست. ای قدم های بی پرواکه من مثل نوجوانی تازه به بلوغ رسیده برمی دارم. ای کودکی زودگذرکه مثل ثانیه های این عمر سریع گذشتید...بدون مکث روزخوش تنهایی من که تاکمی فراموشتان می کنم مثل زنگی درگوشم صدامی کنید که مبادافراموشتان کنم ومن تنهاتراز آن بادبادکی که در اوج یک آن خدا را فراموش کرد تنهاتر از آن سیب که گاز زدیم و هیچوقت ازاحساس قرمزرنگی که دارد نپرسیدیم آیاسیب ها هم عاشق می شوند؟ روزی بهار میشود....سردی سبزه زارمیشود....روزی نگاهم به لبخند زیبارویان اشنا میشود..روزی دلم دوباره جوان میشود
من غرق فکرهای تو هستم بیا ببین
حس می کنم تمام زمان را ورق زدم
تا دیدمت برابرم ای خوب نازنین
دریا به احترام کسی را نمی برد
این اشکهایم است که شد سیل آتشین
می آورد ترا که نشاند برابرم
تا حس کنی بدون تو هیچم
دیگر از نحصی این سایه ها نمی ترسم همان سایه هایی که هر روز و هرشب تعقیبم می کنند ،پچ پچ می کنند و بلندبلندمی خندند روزهاست آرام راه می روم مبادا بفهمند که ازدستشان گریختم... نه...چیزی برای ازدست دادنم،نیست تنها خاطره ها... مدتهاست که راههای رفته را دوباره ازسرگرفته ام یکی یکی روزهای عمرم راکه پشت سرم برای نشانه برگشت گذاشته بودم برمی دارم چقدر ساده ام... تکرار راههای رفته بیهوده است بیهوده تراز انتظار بازگشت تو...نه... در باد ماندنی نبودی درپی بادبادکی برای پرواز بودی،بدون من... ومن درطوفان زندگی... بدون بالی برای پرواز... بازهم خدا را شکرکه بادمرا ازذهن آن کبوتر به دست فراموشی نسپرد... .................................................................................... پ.ن:نمی دانم این همه دلتنگی را برای چندلحظه کجابه امانت بگذارم تاکمی این بغض که باآمدن زمستان تازه شده آرام بگیرد... پ.ن:زمستان پراست ازخاطره برایم... انسان چگونه فراموشی می گیرد؟ احتیاج به کمی فراموشی دارم. * * * خبرت خرابتر کرد جراحتِ جدایی
چو خیالِ ابِ روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به، ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دستِ غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دلِ خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفایِ خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم و لیکن نه تو لایقِ جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیر دستان
تو هر آن ستم که خواهی، بکنی که پادشاهی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم، تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تامل نکنم جمالِ خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی!
"سعدی"
تو بمون که آشیونه ام توئی
هر کس که میپرسید: چرا بدون چتر میروی؟ میگفتم: چرا چتر؟ چرا فرار؟ تنها آدمهای آهنی زیر باران زنگ میزنند! کنار میکشم که رد شوی، نایستی!
برایم از تمام عابران عزیزتر،
کنار میکشم،
چرا که دوست دارمت،
گمانِ بد مبر!"
*این روزها خیلی خوب میخوابم. عین ِ خرس! ***
روزخوش هوای مه آلود زندگی...
شب خوش همسر من...
تولدت مبارک صد سال به این سال ها Happy Birthday, My Love بقیش هم برو عزیزم تو هات میلت بخون. ....................................................................... پ.ن: السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین
سر سبزترین بهار تقدیم تو باد. آوای خوش هزار تقدیم تو باد. گویند لحظه ایست روئیدن عشق. آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد ... تو تنها گل زندگی منی زندگی را با تو می خواهم و صادقانه و خالصانه دوستت دارم
با تو آری بی تو هرگز همسرم فقط تو تنها برای تو می نویسم
گلی رویانده ام از شعر اینجا..........که از بویش شود سر مست دنیا به دیـــدارم بیا,ای یار دیریــن..........به سیل گــــل نشـــاید رفت,تنها شب بخیر عزیز دلم همیشه سلامت و مانا باشی و بمانی.یا الله
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
به تو که فکر می کنم
افکارم آب می شوند
و
قطره
قطره
در زمین فرو می روند...
وجایش پرستو هایی
که همیشه دوست داشتم می رویند
که پایشان را زنجیر بسته اند
پرستوها چگونه پرواز می کنند
وقتی من همیشه به تو فکر می کنم
زمین جور دیگری است
آسمان هم ...
دیگرعقربه های هیچ ساعتی
ثانیه ها را فراری نمی دهد
حالا دیگر سالهاست
که باران نمی بارد...
انگار تمام بارانی که از آسمان می بارد
تویی
تمام تنهایی که من دارم
انگار...
وقتی نمی توانم تو را به اندازه باران دوست بدارم
تو را
به اندازه تنهاییهایم دوست دارم...
دوست داشتن چتر و باران...بی باران...تنها...در سایه ی لحظه یی تب دار...
پ.ن:کلاغی در من لانه کرده
که صدای فریاد هایش
هرروز نظمی را که در قلب من است
به هم می ریزد
این خیلی بد است
که هرروز یک دروغ بزرگ
تو را سر گرم خودش کند...
ایمیلت رو چک کن.
سایه که راه می رود،مرد بی اندازه می خندد
سایه حرف می زند و مرد نگاه هایش را نگاه می کند
که گاه آویزان می شوند روی بند رخت...
تا کمی خشک شوند،کمی باد بخورند
و تو نفس بکشی بوی یاس را که در ادامه بادها می آید
سایه حرف می زند وموهای مرد روی سرش چروک بر می دارد
سفید می شوند...می ریزند
سایه که راه می رود،مرد می خندد ودنبالش می غلتد گوشه دیوار
مرد حتماً با همان خورشیدی می آید
که شبیه هر چیزی می توانست باشد
شاید سونامی بود،شاید هم نه!
یا آفتاب که بیاید و قرن یخ زده را ذوب کند
تا غرق شویم میان این همه دروغ،این همه درد
شاید هم دریایی شود که مثل کشتی ای از دل دریا بیرون بیاید
«بادبان ها را بکشید»
نه، می تواند سیب کالی باشد
که هنوز نرسیده است،در راه است،می آید
مرد گاز می زند سیب را
وگوشه همان دیوار ادامه راه های دنیا را می گیرد
مرد که سیب را گاز می زند
سایه را در گور می اندازند
وسیب هیچ وقت نمی رسد تا از روی درخت بیافتد
«نیوتون جاذبه را جایی میان راه گم می کند
و آدمها میان دو اتفاق می مانند:
اتفاق زندگی و مرگ»
سایه را در گور می اندازند
و هیچ کس نمی داند
سایه و مردش چه زندگی خوبی داشته اند...
پ.ن:
مهم نیست
بگذارآدم های این حوالی
خیال کنند
من دیوانه ام
من بازهم با توحرف می زنم.
سالهاست هوای زندگی بدجور ابریست
ابرسیاهی که باران ندارد
تنهادلتنگی دارد و بس...
همان زندگی رامی گویم
که همیشه دلم می خواست
مانندقصه های عاشقانه مادربزرگ باشد
شیرین با پایانی خواب آلود،مثل کودکی هایم...
اماچه کنم که قصه،قصه است
روزخوش...ای دلتنگی همیشگی
ای آوازمبهم فراموشی که عشق باخود آورد
مثل بادی که آن ابرسیاه را
فراموشی که دیگرمعنایش برایم چیزی جزبه یادآوردن نیست.
ای قدم های بی پرواکه من مثل نوجوانی تازه به بلوغ رسیده برمی دارم.
ای کودکی زودگذرکه مثل ثانیه های این عمر
سریع گذشتید...بدون مکث
روزخوش تنهایی من
که تاکمی فراموشتان می کنم
مثل زنگی درگوشم صدامی کنید
که مبادافراموشتان کنم
ومن تنهاتراز آن بادبادکی که در اوج
یک آن خدا را فراموش کرد
تنهاتر از آن سیب که گاز زدیم
و هیچوقت ازاحساس قرمزرنگی که دارد نپرسیدیم
آیاسیب ها هم عاشق می شوند؟
روزی بهار میشود....سردی سبزه زارمیشود....روزی نگاهم به لبخند زیبارویان اشنا میشود..روزی دلم دوباره جوان میشود
من غرق فکرهای تو هستم بیا ببین
حس می کنم تمام زمان را ورق زدم
تا دیدمت برابرم ای خوب نازنین
دریا به احترام کسی را نمی برد
این اشکهایم است که شد سیل آتشین
می آورد ترا که نشاند برابرم
تا حس کنی بدون تو هیچم
دیگر از نحصی این سایه ها نمی ترسم
همان سایه هایی که هر روز و هرشب
تعقیبم می کنند ،پچ پچ می کنند
و بلندبلندمی خندند
روزهاست آرام راه می روم
مبادا بفهمند که ازدستشان گریختم...
نه...چیزی برای ازدست دادنم،نیست
تنها خاطره ها...
مدتهاست که راههای رفته را
دوباره ازسرگرفته ام
یکی یکی روزهای عمرم راکه پشت سرم
برای نشانه برگشت گذاشته بودم برمی دارم
چقدر ساده ام...
تکرار راههای رفته بیهوده است
بیهوده تراز انتظار بازگشت تو...نه...
در باد ماندنی نبودی
درپی بادبادکی برای پرواز بودی،بدون من...
ومن درطوفان زندگی...
بدون بالی برای پرواز...
بازهم خدا را شکرکه بادمرا ازذهن آن کبوتر به دست فراموشی نسپرد... ....................................................................................
پ.ن:نمی دانم این همه دلتنگی را
برای چندلحظه کجابه امانت بگذارم
تاکمی این بغض
که باآمدن زمستان تازه شده آرام بگیرد...
پ.ن:زمستان پراست ازخاطره برایم...
انسان چگونه فراموشی می گیرد؟
احتیاج به کمی فراموشی دارم.
*
*
*
خبرت خرابتر کرد جراحتِ جدایی
چو خیالِ ابِ روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به، ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دستِ غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دلِ خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفایِ خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم و لیکن نه تو لایقِ جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیر دستان
تو هر آن ستم که خواهی، بکنی که پادشاهی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم، تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تامل نکنم جمالِ خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی!
"سعدی"
تو بمون که آشیونه ام توئی
هر کس که میپرسید: چرا بدون چتر میروی؟ میگفتم: چرا چتر؟ چرا فرار؟ تنها آدمهای آهنی زیر باران زنگ میزنند!
کنار میکشم که رد شوی، نایستی!
برایم از تمام عابران عزیزتر،
کنار میکشم،
چرا که دوست دارمت،
گمانِ بد مبر!"
*این روزها خیلی خوب میخوابم. عین ِ خرس! ***
روزخوش هوای مه آلود زندگی...
شب خوش همسر من...
تولدت مبارک صد سال به این سال ها
Happy Birthday, My Love
بقیش هم برو عزیزم تو هات میلت بخون.
.......................................................................
پ.ن: السلام علی الحسین
وعلی علی بن الحسین
وعلی اولادالحسین
وعلی اصحاب الحسین
به نام عشق
گشوده ام به تماشای روزنه ای
قد تمام دلتنگی ام
از این سوی دیوار
تا آنسوی چشمانت
پنجره ام می شوی؟
باغی به تماشا
تا اوج پروازم
شیه ی اسبها در اسطبل
آواز ماکیان در برکه
و اپرای برگها در باد
و فصل بارور شدن من
زایشم را به تماشا ببین!
و بنگر که چگونه مصرعها
از آبستن دستانم
زاده می شوند به جهان ترنم
زمزمه کن این نوزاده را
نطفه اش از تعلق ماست
و نامش را بخوان
به نام عشق!
*
از لمس صدایت
به لرزه در می آیند تارهای وجودم...
ترانه ای بخوان آهنگت می شوم
تا واداریم به رقص جهان را
نشستم به هوای تو من.......
اینجا را دوست دارم و محمد تو را که خلوتم را آشنا خواندی...
و ماهی کوچولوی خودم که مهربانی و مرا نیز به شوق میآوری با مهرت...
من یکم دل نازکم..
ساده بیا
ساده بیا بغلم ، عزیز...
حواشی×
سلام
سکوووووووووووووووووووووووووووووووووت
تلخست لحظه های جهانی بدون تو
به انتهای این جاده که می رسی
هنوز زمستان ورق نخورده
اتفاقی نمی افتد
وشعرها سبز می شوند با آخرین سمفونی گریه ها
حالا فرقی نمی کند
سرما دل بسوزاند
یا
حال وهوای دیگری
مهم نیست
کسی مرا به یاد تو انداخته
یا
تو را به یاد کسی
"هی شعر پشت شعر... دلم شور میزند"
حسی شبیه یک نگرانی بدون تو
حالا کنار نیمکت خالی نشسته ام
تصویر کن فضای زمانی بدون تو!
دارد درون گیجی من راه می رود
دارم شبیه متن روانی بدون تو
تکثیر می شوم به همین سطرهای سرد
افتاده عشق از هیجانی بدون تو...
"حالا برای اینکه غزل فلسفی شود"
حالا برای اینکه بدانی بدون تو...
" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"
تنها تو در قلب منی
سر سبزترین بهار تقدیم تو باد. آوای خوش هزار تقدیم تو باد. گویند لحظه ایست روئیدن عشق. آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد ...
تو تنها گل زندگی منی
زندگی را با تو می خواهم و صادقانه و خالصانه دوستت دارم
با تو آری بی تو هرگز همسرم فقط تو تنها برای تو می نویسم
گلی رویانده ام از شعر اینجا..........که از بویش شود سر مست دنیا
به دیـــدارم بیا,ای یار دیریــن..........به سیل گــــل نشـــاید رفت,تنها
شب بخیر عزیز دلم همیشه سلامت و مانا باشی و بمانی.یا الله