دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دیشب

یه ظهر خسته کننده تو روز شنبه ، فزصتی نیست برای بودن ، کسی هم نیست ، دادگاه ماشین و کلانتری اول صبحمون روز کاریمون بود.

نظرات 16 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 9 آبان 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

برو ادم شو.

مهسا 12 آبان 1389 ساعت 11:33 ب.ظ

کار عشق من و شما آقا ، دیگر از ژست عاشقانه گذشت

دیگر از اضطراب و همهمه و هیجانات کودکانه گذشت

دیگر از پله ها که می گذرید ، مثل آهو دلم نمی لرزد

با خودم زیر لب نمی گویم ، به! چه زیبا و شاعرانه گذشت

فقط آرام خیره می مانم ، به مسیر پیاده رفتنتان

مثل اینکه نسیم آرامی ، آمد از پشت بام خانه گذشت

مثل اینکه کنار هم بودیم ، چشم در چشم و سایه در سایه

در خیابان خلوتی که فقط،می شد از آن به این بهانه گذشت

کار عشق من و شما آقا، مثل گنجشکهای سرگردان

دیگر از مرغ خانگی شدن و قفس تنگ و آب و دانه گذشت

با خودم زیر لب نمی گویم آخر قصه مان چه خواهد شد

فرض کن اتفاق زیبایی، از سرم مثل یک نشانه گذشت

این غزل هم دوباره مال شما، درد دلهای دختری که چه خوب

در سکوت قشنگ عشق شما،از هیاهوی این زمانه گذشت



بانو 12 آبان 1389 ساعت 11:55 ب.ظ http://ashianeheshgh.blogfa.com

از این نگاه خاک گرفته چه دیده ای!

اینگونه زیر خاک دلم آرمیده ای!

در من به جز سیاهی تلخ سکوت نیست

در من به جز همین غزلی که شنیده ای

آنقدر نرم صحبت تو در دلم نشست...

ابریشمی ودور دل من تنیده ای

تاجی به روی این سر سامان ندیده ام

خورشیدی وبه روح یخ من دمیده ای

من با کدام وصف تداعی کنم تو را

وقتی که عاشقانه به دادم رسیده ای

نه این غزل کفاف نگاه تو را نداد

باید معرفی کنمت در قصیده ای.



مهسا 13 آبان 1389 ساعت 12:25 ق.ظ http://onlymahsa.blogfa.com

سخن ها دارم امشب باخدای چشم های تو

غزل میخوانم، اما با صدای چشم های تو


نمیدانم چه میخواهد، چه میدانم چه میگوید،

دل طوفانیم با ناخدای چشم های تو!


و می کوبد به ساحل موج وحشی هیبت خود را،

تبسم می زند دریا به دریا چشم های تو!


سراپا خواهشم با اضطراب قایق و گرداب

به دور خویش می چرخم من، اما چشم های تو-


-چنان با خویش مشغولند انگاری که چیزی نیست!

نماد بی خیالی مردمای چشم های تو




من اما با تو می خوانم سرودم را سکوتم را،

به دریا میزنم دل، پا به پای چشم های تو!


بانو 13 آبان 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

خواب سبز رازقی باش / عاشق همیشگی باش / خسته ام از تلخی شب / تو طلوع زندگی
باش .

اگر پروانه بودم می پریدم / همین حالا حضورت می رسیدم / ولی پروانه نیستم پر
ندارم / دلم تنگ است ولی چاره ندارم .

در اوج بی قراری پرواز با تو زیباست / در انتهای هر راه آغاز با تو زیباست .

از آشیانه ی چشمان کبوتران امید / به شوق باغ تنت پر گشاده در راهند / ز دره
های هوس تا فراز قله ی عشق / پریده اند و از تو آب و دانه میخواهند .


تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق / که نامی خوش تر از اینت ندانم / وگر هر لحظه
رنگی تازه گیری / به غیر از زهر شیرینت نخواهم .

بانو 13 آبان 1389 ساعت 12:31 ق.ظ

در آغوشم بگیرم نصفِ شب سهم پتویت را

فقط یادت بماند شب به شب حتما" که رویت را-

- بکش فریاد و با دادت شلوغش کن نمی ترسم

وحتّی دوست دارم از ته دل های وهویت را

تو را گم می شوم در صفحه های خالی تختت

برای بار آخر توی گوگل جستجویت را

ببین دیگر به اینجایم رسیده، باورش سخت است

تصوّر کن که بغضم پر شود راه گلویت را

بکش خمیازه ای شکل تمام خستگی هایم

که بند آمد زبانم مثل هر شب گفتگویت را



م.بانو 13 آبان 1389 ساعت 12:50 ق.ظ

تو می دانی رسیدن چه لذتی دارد؟...من از ان لحظه می گویم.

بانو 13 آبان 1389 ساعت 11:38 ب.ظ

می پرستمت.................


محمد آقا

۰

۰

۰

جا ماند

غرورت

-هنگامه ی غروب-

روی دستانم.

ومن ،

محکوم شدم

به شمردن ستاره ها.

* * *

سر رفت

حوصله،

ازانگشتانم.

-سپردم

به چوب خط چمن

شمارش،،،،،،،

روزهای بی تو بودن را -

* * *

ببین مرا

۰

۰

۰

-بانگاهی

پر از همیشه-

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

ایستاده ام...

انتهای راه

لب مرز بی تو بودن.

قبل از

گره کور جاده....................

طلا بانو.م

بانو 13 آبان 1389 ساعت 11:53 ب.ظ

می ترسم از چشم هایی ،

که بکارت روحم را ،

با خنجر سرد نگاهشان ، می خراشند

* * *

بین این همه تردید و چند رنگی .

مابین این دوراهی های ،

اجباری زندگی،

تنهایم مگذار...

* * *

نگاهم کن .

نگاهم که میکنی

شب ، آینه را

به سپیده می سپارد .

و صورت چروک خورده اش را

بادست های شکننده اش می پوشاند .

* * *

نگاهم کن تا ذوب شود ،

یخ ترین نقاط سرد بدنم

زیرهجوم بارش نجابت

از داغ ترین نقطه ی مذاب ،

نگاه تو ...

* * *

نوازشم کن .

وقتی التماس انگشتانت ،

پیانوی اندامم را کوک می کند

من ، نت های با توبودن را

نفس میزنم ...

* * *

وقتی خواهش دستانت

بر تار تار موهایم ، می نشیند .

گیتار احساسم ،

از رویای شبانه اش ،

افسانه می سازد

* * *

مرد بارانیم

ای جدا مانده از قبیله ی دلتنگیها

بر اقیانوس دلم

که درآغوش کشیدن تورا

لحظه لحظه ، شماره می کند

همیشه ،

یک نفس ،

یک ریز

تا ابد ببار..............................



بانو 15 آبان 1389 ساعت 11:30 ب.ظ

تو اینجایی و من با تو هنوز آرومِ آرومم

تو می خندی و من اما غم چشماتو می دونم

نگو خوشحال و بی دردی . تو هر لحظه پریشونی

نمی تونی بگی غم نیست با اون چشمای بارونی

هنوزم عاشقم هستی ؛ هنوزم با منی هر دم

می خوام مال خودم باشی ؛ یکم آسون ولی کم کم

دارم از عشق می میرم . من اون دستاتو می گیرم

مث دریای طوفانی با چشمای تو درگیرم

تو درگیرِ خیالاتی ، تو می ترسی از این بودن

ولی من با تو می مونم فقط تا روز پژمردن

دوباره قلبت آشوبه ،‌تو این روزای دلتنگی

نگات غرق پریشونی ، نگو بی رحم و از سنگی

من این روزاتو می فهمم . یکم آروم بگیر خوبم

درسته ساکتم اما منم مثل تو آشوبم

تمام ذهنم آشوبه مث قاب روی دیوار

همه احساس من مرده ؛‌دوباره شب منم بیدار

دوباره از دلم دوری ؛‌شاید این آخرش باشه

بذار دست دلم رو شه ؛‌نمی خوام غصه پیدا شه

دوباره اشک می ریزم ؛‌شاید از عشق تو مردم

می خوام این مرگ من باشه ؛‌تو رو از خاطرم بردم

ببر از یادت این عشقو ؛‌دیگه آروم بگیر بی من

شاید تقصیر من بوده که ر‍ؤیاهای ما مُردن !

بانو 15 آبان 1389 ساعت 11:41 ب.ظ

صبور باشی و بی کلام کبوتران خسته از نو بر شانه هایت خانه خواهند کرد تا بهانه بودنشان باشی و با تمام استواری و در بلندای نامت فریاد کنند ........ سلام !
...............................
بنویس ، بی خطی از ابهام و گلایه بنویس !
بنویس از شب بی سحر
از لحظه های در به در
از مسافر خسته و بی بال و پر
بنویس از من
بنویس از تو
اما از ما ننویس .....
گاهی دلم برای این ما بودن ما می سوزد ..
چه غریبانه دوریم از هم ای منه من ... ای تو ... ای بی من ... ای تنها !
از ما ننویس که نمی شناسمت در این واژه گنگ و غریب و بی کلام !
می خواهم این کلمات را سرگردانت کنم ...
می خواهم با این کلمات بازی کنم که سر از رمز و راز کلاممان در نیاورند !
بنویس اما از ما ننویس
...............................
باران که بیاید تازه خواهد شد نگاه خشکیده ام به در ...
باران که بیاید خواهی آمد با هر چه ستاره ... با هر چه نسیم ...
باران که بیاید می آیی ای شب زده من ... ای خسته تر از هر چه راهگذر تنهایی !
باران که بیاید خواهی آمد اما حیف ........
باران که بیاید من از نگاهت شسته خواهم شد !!!!
...............................
من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،
و به یاد داشته باش منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است، تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند !
...............................
ثانیه ها ؟
دقایق یا ساعت ها ؟
باشی زنده ام .
نباشی نیستم !
همه چیز اینجا سیاه و سفید است
می دانم چرا
تو رنگ ها را ربوده ای
در وجودم شعله عشق تو
در گوشم طنین آوای تو
در نگاهم تنها چشم تو
کاش تمام ساعت ها و دقایق و ثانیه ها بایستند در نگاه تو
کلامم تویی
نگاهم تویی
طپش های وجودم تویی
من به این زندگی رضا نیستم بی تو !
همه چیز اینجا سیاه و سفید است جز تو !!!!!
...............................

مهسا 28 آبان 1389 ساعت 10:19 ق.ظ http://onlymahsa.blogfa.com


یا صورتی
چه فرقی می کند ؟
دردستانت که بنشینم
...... قرمز می شوم .......
.
.
پوسته ی خشک تنهائیم را
با فشار دستانت
بشکاف
و دلم را
..... دانه دانه کن ......
.
.
لبخند که میزنی
میدانم
شیرینی خاطراتم
زیر... دندان... توست
وآنگاه
که لب ... ورمی چینی.....
وچشمانت
ازترشی گزنده
- دوری
فاصله ها –
بسته می شود
کمی نمک
بر زخم دلم بپاش
وبنوش
حیاتم را
تا قطره ی آخر
.
.
نترس
از تمام شدنم
- نترس -
به اندازه ی آغوش تو
........... انار آورده ام ..................

م 2 آذر 1389 ساعت 12:18 ق.ظ

برای عزیز لحظه هایم ...

دنیا به انضمام تو شبانه روشنی ست

در گلدان آرزوهایی که از لبخند تو روزی زاده خواهد شد

همیشگی و پاک و معصومانه مثل چشمهایت

ما به همیشه های هم گره خورده ایم

من به اعجاز خدا ایمان دارم ما همیشگی هستیم

هوادارد سرد می شود و من بیش از همیشه هایمان دوستت دارم عزیز لحظه هایم ...



میخواهمت آنسان که دنیا را ، همینقدر

میگویمت این روح تنها را همینقدر

باید بدانی لمس دستان تو جادوست

این دستهای نا شکیبا را همینقدر

چشمانت اعجاز خدا در مستی عشق

در شیشه ای جا داده دریا را همینقدر

همچون بهاری که جهان را جان ببخشد

چشمت به شوق آورده دنیا را ،همینقدر

باید بدانی باز هم میگویم از تو

دیروز را امروز و فردا را همینقدر

تو بیش از آنی که زمان از تو بکاهد

من از تو دارم این غزلها را ، همینقدر

با تو تمام روزهایم سبز و جاریست

بد نیست بشناسی دل ما را همینقدر

...........................................................................................

هرچند سرا پا گله هستی ای عشق

خاموشی وبی حوصله هستی ای عشق

دل در تو بنا نهاده ایم اما تو

روی گسل زلزله هستی ای عشق

**************


* بعضی سوالهای چند گزینه ای آنقدر ساده اند که باور نمی کنی ، شک میکنی ، و در نتیجه اشتباه پاسخ میدهی ... مثل سادگی بعضی آدمها ...که اول باور نمیکنی بعد شک میکنی بعد ...



*بعضی ها باید برایشان توضیح دهی تا حرفت راباور کنند.

بعضی ها باید برایشان بمیری تا حرفت را باور کنند .

بعضی ها حتی اگر بمیری حرفت را باور نمی کنند .

....

لطفا" اگر برایت مردم باور کن



***

برای تو ، زیرا ...آنقدر میخواهم تو را ....





آنقدر میخواهم تو را اما شاید برایت باورش سخت است

عشق است عشقی که به تو گفتم، هم اولش هم آخرش سخت است


تو شاعرش کردی دلی را که هر لحظه از تو شعر میسازد

خط خوردن نام عزیز تو این روزها از دفترش سخت ا ست


وقتی برایت ساده میمیرم بگذار پای اینکه تو خوبی

این زندگی چیزی نمیارزد ، این عشق جور دیگرش سخت است


سبزم شبیه باغ باغی که ، بی شک درخت خشک هم دارد

آتش نباشی عشق من این باغ ، سوزاندن خشک وترش سخت است


این راه شاید امتحان باشد یک امتحان ساده اما نه !

استادمان عشق است عشقی که هر ساده ای در محضرش سخت است




***

م 2 آذر 1389 ساعت 12:21 ق.ظ

چقدر این روزا دلتنگم...چقدر این روزا دلگیرم

بیا برگرد از این رفتن...دارم از غصه میمیرم



دارم گم میکنم ماهو شبم از بسکه دلگیره

دیگه از غصه قلب من تو سینم جا نمیگیره



نه از چوبه نه از سنگه دلم تنگه دلم تنگه

خدایا روح من خسته از این دنیای صد رنگه



توی آتیش توی خونه دلم مجنونه مجنونه

داره فکر جدایی رو تو چشمای تو میخونه



شبا تنهایی می ترسم توی بغضم تو آتیشم

بیا برگرد از این رفتن دارم کم کم تموم میشم



نه حرفی تو دلم مونده نه شعری تو سرم دارم

نشستم کنج تنهایی خودم رو گریه می بارم

* * *

هم از بارون پاییزی هم از دنیا دیگه سیرم

چقدر این روزا دلتنگم...چقدر این روزا دلگیرم



مهسا 6 آذر 1389 ساعت 09:56 ق.ظ http://onlymahsa.blogfa.com

پاهایت را هر کجای زمین بگذاری آن را به خاطر خواهند سپرد . جاهایی قدم بگذار که وقتی فیلم تکرار گام هایت را گذاشتند ، از مکان های رفته پشیمان نشوی . دست هایت هر کاری کنند ، هر چه را لمس کرده باشی ، در حافظه سرانگشتانت باقی خواهند ماند . خوشا به حال دستانی که حرمت نگاه می دارند ، می آفرینند و سجده می کنند .

لبخند بهانه ای است برای زنده بودن ، لحظه هایت سرشار از این بهانه !

مهسا 6 آذر 1389 ساعت 10:10 ق.ظ

چه قدر حس زلالی ست شاعرت باشم

شریک خلوت شب های خاطرت باشم

چه قدر با تو قشنگ است منتظر ماندن

قطار باشی و من هم مسافرت باشم

قرار باشد و بوسه، درخت باشد و برگ

به کوچه کوچه ی پاییز، عابرت باشم

سکوت باشی و خواهش، کلید باشم و در

شراب باشد و بستر، مجاورت باشم


همین دو جمله ی کوتاه راز خوشبختی ست

به خاطر تو بمانم... به خاطرت باشم

************

مثل آخرین شکنجه های بی قراری ام...

ابر ابر گریه می کنم گل بهاری ام...

هرچه می دوم به گرد پات هم نمی رسم...

بغض کرده ام... به سینه ات نمی فشاری ام

مثل کودکان هنوز با تو حرف می زنم

ای پری کوچکم... عروسکم... قناری ام...

خواب دیده ام که رفته ای و گریه می کنند

چشم های دیگری به حال سوگواری ام...

...می رسد فرشته ای که با نسیم بال هاش

می برد غبار را ز سنگ بی مزاری ام...

سنگ ها همیشه در سکوت گریه می کنند...

آه... رود مرمری... زلال آبشاری ام...!



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد