دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

نفس

کسی برای بودن می خواهم
نظرات 47 + ارسال نظر
مهسا 7 دی 1389 ساعت 10:23 ب.ظ http://onlymahsa.blogfa.com

خالی چشمانم

پرشد

ازدریای

نجابت تو

تا زنده بماند

ماهی غمگین نگاهم


.......سیل ........

خشمگین ، مضطرب

-پر از

دوری

دلواپسی

انتظار

می کوبد

برساحل

خشک گونه ام

چون موج


دربازگشت

می برد

قدم به قدم

جوانیم را


قمری دلم

پرکشید

ازتنگنای سینه ام


نگاه کن

- پشت سرت را -

وقت رفتن

یادت رفت

....... در را ببندی......

مهسا 7 دی 1389 ساعت 10:41 ب.ظ http://ashianeheshgh.blogfa.com

در سکوت نامتناهی شب قدم در کوچه ی دلم گذاشتم

نور برکه ی عشق در انتهای دالان دلم سو سو میزد

با گام هایی استوار به برکت چشمه ی عشق از اعماق دلم از توخواستم تا باشی

خواستم تا نوازش بی انتهایت را گرما بخش وجودم سازی

و حال با دلی روشن و سرشار از نور

در بی انتهای اقیانوس هستی در بیکرانه های وجودت پرواز میکنم

وجودم از گرمایی لذت بخش مالامال است

بال هایم را به وسعت توگشودم و هنوز دلم سرشار است......

چنان یاد از تو دارم

که گویی در دنیایت رهایم

چنان مجذوب آغوش تو بودم

که انگار از روز اول عشق

در آغوش تو خوابم

چگونه جان به اسم من تو دادی

که خود را جدا از تو نبینم

چگونه این عشق را پایداریست

که من طاقت دوریت هیچ ندارم


دوباره تو

دوباره من

دوباره ما

نفس نفس نگاه

نفس نفس دلتنگی

در آغوش آرامش

و چشمهای بیقرار

پر از صدای قلبهایمان

و تلاطم دلهایمان

و انتظار

که لبهایمان با بوسه ای

و دستانمان با نوازشی

پایان دهند این بیتابی را

که پایانی نیست بر این بیقراری

آه که چشمانت چه بیتابم میکنند

وای که لبهایت چه مشتاقم میکنند

وترنم زمزمه هایت و نجواهای عاشقانه ت

که تمنایم را بی حد می کند

و لحظه ی وصال که شیرینی اش

همه عشق است و همه عشق

که هر بار آمدنت رویایی ست

و هر بار بوییدن و بوسیدنت داستانی ست

و هر لحظه آغوشت

نهایت آرامش است

و می دانی که همیشه بیتاب و بیقرار

هر لحظه عاشق تر از قبل

هر ثانیه دلتنگ تر

و عشقی که هر لحظه بیشتر میشود

و من که همیشه با همه ی عشقم منتظرت می مانم

دوستت دارم با همه وجودم..............

[ بدون نام ] 8 دی 1389 ساعت 06:44 ب.ظ

نمیتونی یادش نباشی به این آسونی . . . . . . . .

مهسا 8 دی 1389 ساعت 11:38 ب.ظ

چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بـی سامان بخنـدم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم

گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم

وگر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم


برای تو هستی من
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست


برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست

برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است

برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز واحساس پاک خود کردی

برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی

برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است

برای تویی که قلبت پاک است

برای تویی که عشقت معنای بودنم است

برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است

ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، نفس کشیدنم دوستت دارم .... ای امید و آرزوی من ، دنیای من دوستت دارم.................. ای تو به زیبایی یک گل سرخ ، به پاکی یک چشمه زلال ، به لطافت باران بهار دوستت دارم........... ای تو فصل بهارم ، همیشه یارم ، همدم این دل پاره پاره ام دوستت دارم....... ای تو آرامش وجودم ، همه بود و نبودم ، هستی و تار و پودم دوستت دارم..... ......... .....ای تو طلوع زندگی ام ، ناجی لب تشنگی ام دوستت دارم............ ای تو عشق زندگی ام ، همیشگی ام ، ماندنی ام دوستت دارم.... دوستت دارم و خواهم داشت ای که تو لایق این دوست داشتنی .............. عاشقت می مانم و خواهم ماند ای که تومجنون این دل دیوانه ای........... به خاطرت جانم را ، زندگی ام را ، فدایت می کنم ، نثارت میکنم .............. دوستت دارم که چشمهایم را قربانی نگاهت میکنم .... اگر می گویم که دوستت دارم از ته دلم می گویم ، از تمام وجودم می گویم! باور کنی ، باور نکنی یک کلام! دوستت دارم............ به خدا خیلی دوستت دارم

مهسا 11 دی 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

وقتی ازغربت ایام دلم می گیرد
مرغ امید من از شدت غم می میرد

دل به رویای خوش خاطره ها می بندم
باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد

کاش وسعت قلبم را می دانستی

کاش عمق دوست داشتن را می دانستی

کاش می دانستی که چقدر در دریای عشق تو فرو رفته ام

کاش دستان بی جانم را می گرفتی و مرا بر روی امواج آرام و زیبای دریای عشقت آرام می کردی

کاش می توانستی این را از چشمانم بخوانی که آنگونه عاشقم که تاب نگاه کردن به چشمانت را ندارم

کاش می توانستی صدای تپش های قلبم را وقتی که تو را می بینم بشنوی

کاش می توانستی سرخی گونه هایم را به هنگام بوسیدنت ببینی

کاش می توانستی لرزش لبان بی جانم را وقتی که می خواهند از تو برای تو سخن بگویند ببینی

کاش می توانستی التهاب و بی قراری گوشهایم را به هنگام سخن گفتنت بشنوی

کاش می توانستی فریادسردی دستانم را که دستان گرمت را می خواهند بشنوی

کاش می توانستی ناله ها و گریه های قلبم را به هنگام دوریت بشنوی

کاش می توانستی پرواز آرام و سبک روجم را به هنگام در آغوش کشیدنت بشنوی

کاش می دانستی که بودن باتو و حس کردن حضور سبزت را در کنار خود به تمام خوبی های دنیا ترجیح می دهم



من به انتظارت میمانم حتی اگر این انتظار ماهها به طول انجامد

مهسا 11 دی 1389 ساعت 11:17 ب.ظ



جز تو هیش کی نمی دونه دلم ُ چه ساده باختم

با خیال ِ عاشقانه ت همه ی دنیا م ُ ساختم



تو نگاه اول تو آخر قصه م ُ دیدم

تا به تنهاییم رسیدی بغضت ُ نفس کشیدم



هی نگو می ترسی شاید این فقط یه بازی باشه

مگه من یه روز بمیرم قصه مون از هم بپاشه



حالا دیگه جفت کوچم توی زندون ِ زمینی

واسه من که بی تو هیچم قیمتی ترین نگینی



دل دل ِ به تو رسیدن دیگه تنها آرزومه

هر جا باشم ، هر جا باشی طرح چشمات رو به رومه



هر جا باشم و نباشی تو دلیل زندگیمی

آخرین بهونه ی من واسه ی دل بستگیمی



هی نگو می ترسی شاید این فقط یه بازی باشه

مگه من یه روز بمیرم قصه مون از هم بپاشه

دوباره ابر بغضم داره سرمی ره از اشک

چه قد حیف اینجا نیستی روشونه ت سر بذارم!

یه عمره دوری از من ولی ای کاش بدونی

که هر ثانیه بی تو هوای گریه دارم

نبین آروم گرفته م تو این زندون ِ حسرت

که قلبم کوه ِ درده اگه طاقت میارم

تو فصل تلخ دوریت عذابه زنده موندن

کی غیر از تو می فهمه چه تلخه روزگارم ؟!

چه بی سوسوی چشمات ستاره بی صدا سوخت

چه سوت و کوره بی تو شب ِ تیره وُ تارم



آخه تا کی جدایی دلم افتاده از پا

بیا برگرد عزیزم تمومه بی تو کارم

بیا برگرد عزیزم من ِ دیوونه این جا

دارم میمیرم اما هنوز چشم انتظارم

تا بر گردی به خوابم مث لمس یه رویا

بخونم تو نگاهت که - میمونی کنارم -


بیا برگرد عزیزم

هنوز چشم انتظارم ...


مهسا 12 دی 1389 ساعت 02:44 ب.ظ http://onlymahsa.blogfa.com


آرزوی وصال

عشق هدیه ایست جاودانی
ومن چه عاجزانه
افق های نگاهت را
با هزاران تمنا جستجو می کنم
و قصه تنهایی را در
آسمان ابی نگاهت در میان می گذارم
نسیم اشکی که در
نگاهت موج می زند
بارانی از عشق بود
برای باغ رویاهایم
و دلم چه بی قرار
برای نگاه عاشقت می تپد
در شبهای تاریک وجودم
به جستجوی روشنایی
وجودت می گردم
به افتاب گردانی می مانم
که هر صبح به امید آفتاب وجود تو
سر از خواب بر می دارم
و خوب می دانم گلبرگهای نازک وجودم را
باد سرد خزان در هم فرو می ریزد
و جوانه ناشکفته امیدم به
دور از تو می خشکند اما
با این اوصاف می دانم
قلبم کوچکتر از آنی است
که ظرفیت خوبی های تو را داشته باشد
اما درسکوت پر از فریاد خود می گریم و می گویم
با همین قلب کوچک و
به وسعت تمام خوبی ها و
سادگی هایت دوستت دارم

مهسا 14 دی 1389 ساعت 06:55 ب.ظ

من و تو اول این جاده ی بی نام و نشونیم

شرط عشق اینکه تا ابد کنار هم بمونیم

زیر رگبار مصبیت تو بمون کنار قلبم

تو بمون به حرمت عشق بی تو تاریکم و سرد

بی تو تاریکم و سردم پر لحظه های دردم

تو نباشی توی شعرم تا ابد یه دوره گردم

نگو جاده ها سیاهن پر یاس بی پناهن

نگو عمرشون دو روزه نزار اینجا جون ببازن

شب من شد بی ستاره گریه فایده ای نداره

من شدم ملتمس تو که شاید بیایی دوباره

واسه من شعر صبور لحظه هایی

واسه من از همه آدما جدایی

تو میمونی مثل اشک رو گونه ی عشق

تو همونی که برام یه جون پناهی

روز به تو رسیدن روز طلوع من بود
تکرار یک دوباره. با تو یکی شدن بود
نیلوفر کلام تو غزل غزل میشکفد
دوباره تازه میشود حریرسبز ارزو
میان دشت سینه ام جوانه میزند به ناز
خیال روی ماه تو...
با هزاران زبان رنگارنگ همرا با زمزمه های دلتنگی
با تو می گویم باور کن
با تو بودن یعنی پرواز تا اوج

مهسا 14 دی 1389 ساعت 07:01 ب.ظ

ای آنکه حرفهایت زیباترین از بهاران
آرامش کلامت بهتر ز بوی باران
روشن تر از سپیده محکم تر از سپیدار
ای مهربان ترین دست در صبح روز دیدار
آرام قلب من باش در لحظه های سختی
شیرینی دلم باش در عین شور بختی
در ناامیدی و غم امید زندگیم باش
پایان و رنج و اندوه پایان خستگیم باش

مهسا 14 دی 1389 ساعت 07:22 ب.ظ

بیا که من هنوز یادتم با اه سینه سوز یادتم
شب یادتم روز یادتم فدات شم یادتم
بیا که جز تو یار ندارم صبر ندارم قرار ندارم
به هیچکی جز تو کار ندارم فدات شم
بیا که دل اروم نمیشه غمم بی تو تموم نمیشه
میخوامت اما روم نمیشه فدات شم
تو مثل عمرمن میمونی عشقمو تو چشام میخونی
من میدونم که تو میدونی فدات شم
اینو بدون هرجا باشی به فکرتم
هرروز برای دیدنت به رویاهام پام میزارم
بهترینم:زندگی مثل گل سرخ پر از خاطره هاست
و تو شبرنگ صمیمانه رویای منی که نسیم نفست
و شهاب نگینت،سایبان تن بی روح من است
تو فریاد بلند روزگاری
شهاب روشن شبهای تاری
میان دشت پاییزی ایام
صدای رویش فصل بهاری
ترانه زندگی ام :دستان خسته ام را بگیر
و در انبوه نگاهت درکم کن ترکم.
عشق شبنمی است که از آسمان به غنچه
قلب انسان مینشیند،عشق را درهیچ دانشگاهی
آموزش نمیدهند ،دانشکده این هنر فقط دلهای روشن صاحب دلان است....
تو گیسوی بید مجنون ،تو با راز قلب صدف آشنایی
تو امضایی از بال سرخ پرستو،
تو یک ترجمه از کتاب صفایی
تو با قایقی از بلو رگل سرخ
رسانیدم به شهر آشنایی
امشب میخواهم گریه کنم دست هایت را
سایبان چشمهایم کن
میخواهم به تنهایی مان اعتراض کنم

دست هایت با تمام مردانگی به لطافت باران است
شانه هایت نیز تکیه گاه محکم و امنی برا ی من است
و قلبت آن قدر وسیع است که میتوانم تمام شاپرک ها را د رآن جا بدم...
ای صدای صادقانه، ای هوای عاشقانه،فصل با تو بودن من
فصلی ازگل و ترانه،همدم همیشگی موندن رفتن من باش
چشم پاک و زلال من عطش گفتن من باش،هرچی هستی
هرکه هستی،واسه من عزیز ترینی،با تو بودن ارزومه
تو امید آخرینی.
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش.

مهسا 14 دی 1389 ساعت 07:37 ب.ظ

هنوز

آنقدر زنم

که پای همه ی قول های مشترک

انگشتهای من است



انگشتم را

بر شیشه های مه گرفته ی شهرت می کشم



غروب می کشد

تفنگی

که سلولهایم را

به باد میدهد.



۲.



مجال بارانم نمیدهد

ابری که از صدای تو می رسد



می رسم !

به سنگی ،

که سرم را نمیخورد.



عقربه های نا آرام

بر ساعت بیست و سه به خواب رفته اند

با چشمی مرورت میکنم

که کابوسش را

به اتاقی خالی از تو باز می کند

#



تنهایی ام را به تیغ بکش

در خانه ای

که بارانش گرفته است

...........................................

عاشقتم





مهسا 14 دی 1389 ساعت 07:44 ب.ظ

به نگاه مهربانت ...

سلام سرخی لبهات آتش نمرود

پیامبر شده ام تا مرا بسوزانی



بیایی و قلمم را که با تو گل کرده است

به حکم عشق در این واژه ها بسوزانی




::




قرارمان شده جان دوباره ام بشوی

که شاعر نفس جاودانه ات بشوم



بهانه بهتر ازاین تا بهانه ام بشوی؟

بهانه بهتر از این تا بهانه ات بشوم؟




::




در انتظار نگاهت هنوز مثل قدیم

هنوز منتظر عطر ناب پیرهنت



نگاه بر در و دل خسته و قلم بی تاب

تمام شعر من ای عشق ، نذر آمدنت




::




زمانه با تو مرا لحظه ای نخواسته است

نگاه از دنیای بخیل می بندم



به پای آمدنت با هزار قطره ی اشک

به واژه واژه ی حافظ دخیل میبندم




::




نگاه میکنم این راه دور را و هنوز

امید دارم از آنسوی جاده برگردی



از این خرابه -ازین شهر مرده- بگذری و...

به کنج خلوت من صاف و ساده برگردی

مهسا 14 دی 1389 ساعت 07:52 ب.ظ

بیا من تمام دلم را برایت نوشتم،

ازین رگ به آن رگ،

به ممکن ترین خط بودن نوشتم.

زنی عاشق سیب قرمز

...و گندم هوایش

که می مرد هر لحظه از داغ تکرار...

نوشتم دلم غصه دار زنی بود،

که من اشک های دلش را

کنار گل پرپر باغچه می نوشتم

و از گیسوان رهایش برای درختان مرده

لباسی پر از رنگ را می سرشتم،

زنی که پر از خستگی بود

ازین قصه ی شرم دیرین

ازین دوری از آفتاب و گریز همیشه ز مهتاب...

زنی که گناهش فقط عاشقی بود،

به یک کهکشان حرف های بهاره

و پشت همه پلک های جهان

سبزه می کاشت

به امید فردا

و روزی دوباره...

همه حسرتم از هوایی ست

که در آن

پس از مرگ اندیشه هایم

نشستم

تمام دلم را برایت نوشتم

دوباره









به قهوه ی چشمانم لبی بزن،

عطر نارنج های شمال

روی انگشتانت

می رقصانَدَم...

می خواهم آبی ترین تعبیر این فال

در ملتقای انزوای دیرینت باشم،

و از ته فنجانت

نقبی به آفتاب بزنم...

پس کولی سرمستی شوم،

رها

که با سایه اش می رقصد...

تو

تنها تو

به قهوه ی چشمانم

لبی بزن،

تا عاشقانه ترین سرودهای جهان را

در مسیر رگ هایم

ترنمی دیگر بخشم...

مهسا 14 دی 1389 ساعت 09:44 ب.ظ http://ashianeheshgh.blogfa.com

وقتی دستان پر از مهرت را در دستان مملو از نیازم میگذاری،گویی بار دیگر متولد میشم.
وقی چشمان زیبای خسته ات که مملو از شوق دیدار است، به چشمان اشک آلود من خیره می ماند. قشنگترین احساس دنیا در دل تنهایم جوانه می زند
میدانی ،میدانم ما خوب میدانیم که ذرات وجود من سر شار از نیا ز به مهربانی های توست.و تنها این دل تنها می داند که چه در انتظارش نشسته است.درکم کن ترکم نکن.

خوب من !
نازنینم !
مهربانم !
می خوانمت،
باز هم می خوانمت و با تمام وجودم،
می دانم و نمی دانی که بدون تو هیچم،
یقین دارم و شک داری که با تو بودن برایم همه چیز است و بی تو بودن یک کابوس محض.
فرشته من !
گرمای دستان کم جانت را از من دریغ ننما، که همان خورده گرمای وجودت قادر است وجود بی چیزم را به آتش بکشد.
مهربانم نمی دانی در کنارت بودن برای من حکم بهشت زمینی را دارد و نمی دانم از چه روست این سیب حوا که چاره ایی جز خوردنش برایم نمانده.
بغض گلویم را می فشارد؛
اشک به دیده گانم می دود و روی گونه هایم جاری می شود وقتی به یاد روزی می افتم که قرار است بدون گرمای دستانت به راهم ادامه دهم.
اینرا خوب میدانم بدون تو برای من راهی نمی ماند به جز خزیدن در جاده زندگی؛
پس التماست میکنم،
بوسه بر دستان مهربان و پاهای خسته ات می زنم که همراهم باشی،
باید بگویم حضورتو بر خلاف بقیه آدمهای دور و برم در سخترین شرایط پررنگتر و موثرتر بوده است.
خواهش می کنم،
تمنا دارم با ما بمان،
با من باش،
تا بگذرانیم این زندگی را،
با هم و در کنار هم ...




مهسا 14 دی 1389 ساعت 09:53 ب.ظ

وقتی

روح سوزان احساست

اینچنین

دردلم شعله میکشد

باید

برای آفتاب فلسفه ای دیگر بیاورم ..














قاب چشمانت

را

به رنگ نگاهم

و حریم تنهایی ات را

به عطر پیراهنم عادت بده

تا من و تو

" ما "

شویم

من هم شاعر شده ام

مهسا 14 دی 1389 ساعت 09:59 ب.ظ



گفتم که با عشق تو از آغاز بر دارم
بالی زدم تا طرحی از پرواز بردارم

دارم تفأل می زنم با آرزومندی
شعرم تو باشی دست از ایجاز بردارم

پیغمبری کن اطلسی ها را به رقص آرم
اردی بهشتت را بیاور ساز بر دارم

مهمان نارنج و بهار دل گشایم باش
تا قفل از لب های سروناز بر دارم

این شانه ها را تگیه گاهم کن که فردا را
بگذارمش روی زمین و باز بر دارم

مستی نمی خواهد،نمی خواهم ،نمی خواهم!
چشم از دو چشم نرگس شیراز بردارم

مهسا 14 دی 1389 ساعت 10:06 ب.ظ

شبایی که بدون تو

سر روی بالش میذارم

یاد تو همخواب منه

گریه میشه تا صبح کارم



یه روزی موهای تو بود

بالش ناز خستگیم

تن لطیف تو لحاف...

بهتره که دیگه نگیم...

مهسا 14 دی 1389 ساعت 10:08 ب.ظ

بال پروازم به آتش می کشد باز انتظار

طرح خامشی به عمرم می کشد باز انتظار

خانه خالی هست و مثل خاله بازی هست عمر

خالی ام از زندگانی می کند باز انتظار

باز تکرار خزان و آخرین برگ بهار

من همان برگم که شلاقم زند باز انتظار

جای چشمانش ببار امشب به روی قبر من

عاشقی را ابر نازا،میکشد باز انتظار

در صلیب مسلخ بی وا‍‍ژه گی زندانی ام

پوست اندیشه ام را می کند باز انتظار

من همیشه منتظر هستم که شاید آمدی

گرچه دانم دستبردت می زند باز انتظار

گر امید وصل باشد چون نمک روی غذاست

چون نمک در زخم، اینک گشته بد باز انتظار

زیر پایم خالی است وباز دل گویدم

حلقه دار است وروزی می شود باز انتظار

واژه"صبح امید"از قلب من تبعید شد

چون صدای شب دراز و تار شد باز انتظار


مهسا 14 دی 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

احساس قشنگ...
مهم نیست الان روزه یا شبه!

مهم نیست چند تاپرنده رو درخته حیاطمونن...!

مهم نیست در هر دقیقه چند بار تنفس میکنم...!

مهم نیست که شمردن یادم رفته و شاید نتونم بگم چقد دوست دارم...!

مهم نیست که هوا الان بارونیه!

مهم نیست که سرده یا گرمه...!

مهم اینه که یه احساس قشنگ تو قلبمه که میگه : مهم تویی که هستی...(ماچ ماچ)

و موندنت این حسو تقویت میکنه...و اگه بمونی:

مهم میشه که شبه یا روزه...چون شبو روزم میشی

مهم میشه که چند تا پرنده رو درختن چون پرنده ها پیغامتو برام میارن...

مهم میشه که در هر دقیقه چند بار تنفس میکنم... چون نفسم میشی...

مهم میشه که شمردن یادم بیاد...چون میتونم بهت بگم چندین تا دوست دارم(۲ به توان n)

مهم میشه که هوا بارونیه؟...چون بارون تو رو یادم میاره

مهم میشه که هوا سرده یا گرمه؟...چون اگه سرد باشه یاد نبودنت میوفتم و اگه گرم باشه یاد گرمای وجودت...

مهسا 14 دی 1389 ساعت 10:36 ب.ظ

دستت را می‌گیرم در دستانم و می‌بویم

نه تنها چشمانت

که عطر دستانت هم

یادآور بلوط‌های وحشی است

دست‌هایت در آغوش دست‌های من

و من شادمانه از اینکه

چشمانم با چشمانت هم‌آغوشی دارد

...

دستانت را می‌بویم

نه تنها رنگ چشمانت که عطر دستانت هم

یادآور بلوط‌ های وحشی است

*
ستاره ی من محمدم

در آسمان نگاهت

ستاره سو سو میزند

ستاره ای که برایم

خوشبختی می آورد...

مهسا 14 دی 1389 ساعت 10:59 ب.ظ

در خواب هایم صید آغوش توام
که صدایت
اندوه چشمانم را مدارا می کند
و نگاهت
که غربت لحظه ها را به تاراج می برد ...
این شعر های نا نوشته و
این حرف های ناتمام
می چکند از بلندای انگشت ها
و تبر می زنند بر سطر های نیمه کاره ام ...
در خواب هایم بومی دست های تو ام
که نبودت سنگ درد می زند بر سینه
و راه های نا رفته را به بیراهه می کشد...
در خواب هایم یادت را
در دهان پیرترین نهنگ ها محبوس کر ده ام
و زخم ها را به جهد صبر نمک پاشیده ام
و تنها وقتی بیدار می شوم
که مهلت تو از راه برسد
تا دوره کنی این کهنه حکایت نافرجام را !
بالا بگیر سرت را
نگاهم کن
این خواب های منست
که شب هایت را چراغان کرده ...
***********

دیگر هیچ پاییزی فصل ها را ورق نخواهد زد
روزها در نبودنت ته نشین تکرار می شوند
و سکوت می بارد بی امان بر ویرانی بودنم
داستان به ناگاه رفتنت
طولانی ترین شب سال را
به تماشای سپیده می برد
و حرف های ناگفته در دلم
بر تنهایی تربتت ستاره می شوند
می دانی خندیدن در غیابت آسان نیست
و خاطرات دیروز بودنت
اجزای درد را بر تنم می دوزند
در غریب ترین ستاره ی آفاق
رد چشم های تو پیداست
و رشته های دوستی
بعد از تو به آسانی پنبه می شوند
آفتاب یادت در دلم هرگز غروب نمی کند
که نگاهت از سرشاخه های نور سر می کشد
امشب به یاد تو فال می گیرم
و دانه های دلم را با یاد تو رنگین می کنم
*********
با لب های سوخته صدایت می کنم
گمان می کنند همه اما
شعراست که از دهانم می ریزد ...
صدایت در قاب
هزار طوطی بنگال را پر می کند
و عبور نازک دستانت از تقویم
روزگارم را صبورانه رقم می زند
می دانی من با خیالت مست می شوم
و هفتاد ساله شراب نگاهت به سماعم می برد
من ترانه ای ناخوانده ام
که انتظار تو به آتشم می کشد
و در غیبت چشمانت
تکه هایم را واژه ها بر کاغذ می ریزند
صدای برف می آید
بوی زمستان...
و خیالت که آهسته از راه می رسد
این جا منم
چکیده بر ساعات سرد
که برای تنهایی ات شال می بافم ...
***

مهسا 14 دی 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

ما به اندوه هایمان



آب و دا نه دادیم



پرنده شدند



پرشان دادیم



اهلی تر از آن بودند که تنهایمان بگذارند اما



دوباره برگشتند



با جفتهایشان .



*


پیله های کال

پروانه می شوند

کلمات نارس

شعر

دانه های پوسیده

درخت

قطره های کبود

باران.

بادها گره می زنند

و تو در امتداد باد

رو به روی پنجره ای

که دستم هزار بار پرده اش را

کنار کشیده است

در آسفالت محکم خیابان می رویی!...

مهسا 14 دی 1389 ساعت 11:29 ب.ظ

تقدیم به همان لحظه های همیشگی ام

خاطره های همیشه در خاطرم

و صداهایی که عشق می آفریدند !

دنیای این روزای من / هم قد تن پوشم شده

اینقدر دورم از تو که / دنیا فراموشم شده

هر شب تو رویای خودم / آغوشت و تن می کنم

آینده ی این خونه رو / با شمع روشن می کنم

"" این روزها بد دلم گرفته است ؛ بس دلتنگم و بی نهایت پُرم


مگر من جذامی ام

که می ترسی

به یک قهوه ی تلخ دعوتم نمی کنی

از اینکه

ازآدم های تاریک رد شده ام

حرفی نیست

جهان

امپراطور خوشبخت نمی خواهد

وگرنه

پرسه براندام تو

اینقدر جوش شیرین نمی زند

تا لب بر لبم می گذاری

احساس قهوه ی داغ

سرد می شود

حالا قاشق را برمی داری

و همه ی مرزها را

بهم می زنی

*
صبح را در آغوش گرفتم

دستهایم خیابان نخستین تابش آفتاب شدند

و معبری برای چشمان تو

دهان کوه را بوسیدم

لبانم چشم های تو شدند و

زمزمه هایت ازنو درخشیدند

سرم را به روی پای شب گذاشتم و

خواب هایم آیینه ی شعر شد و

زیبایی تو را در آن دیدند

عشق مرا به تو دیدند

مهسا 14 دی 1389 ساعت 11:32 ب.ظ

سلام بر خالق روزهای قشنگ بودن


۶ دیماه را دوست دارم ؛ روزی که

به هوای بودنت فرشته ها دف می زدن

برای اومدنت زمینی ها کف می زدن

روزی که قرار شد تو بیایی و نفس های

مهربان و روح نوازت دل دنیا را گرم کند

و شمارش لحظه های بودنت هوای دنیا رو

عاشقانه و سرشار از شاعرانگی کند

وقتی قرار شد قاصدک ها خبر خوش بیاورند

و دقایق و ثانیه ها برای بودنت جشن بگیرند

و مهربانی طاق نصرت ببندد

نفست باد صبا شد و عطر حضورت هوای دنیا را

بهاری کرد
محمد نازنین و مهربانم ؛ قشنگترین مخلوق خدا

شعر زیبای آفرینش ؛ شاعر دقایق عاشقانه

دوست ترینم ؛ نازنین ترینم

لحظه های قشنگ بودنت و آغاز نفس هایت

خجسته و شاد باد

آرزو می کنم به قشنگترین و بلندترین آرزوهایت

برسی ...
عاشق ترین لحظه ها و شیرین ترین دقایق

طولانی و قشنگ ترین ساعت ها را برایت آرزو می کنم

*******

تولدت مبارک محمد نازنینم

دوستت دارم عزیزم

شمارش نفس هایت بی حد

الهی نبض بودنت همیشه بزند

تو فقط باش تا همیشه

مهسا 14 دی 1389 ساعت 11:39 ب.ظ



«تائیس» تاریخ تنم هستی

من «تخت جمشید» تو در آتش

تو مرز بین (بود) و (نابودی)

من در کمان خسته ی «آرش»




جغرافیای ساده ای دارم

از چارسو درگیر بن بستم

ای در تو زیبائی «آتلانتیس»

در فکر کشف پیکرت هستم




تقویم خونریز لبت می گفت

«چنگیز» چشمت حکم یورش داد

در کوچه های مست نیشابور

تقدیر من دست تو می افتاد




نام تو بر دیوار این زندان

جا مانده از خون تنم «بکتاش»

در آخرین تصویر این تسلیم

انگیزه ی آغازم از نو باش
*********
مرا به ابتذال دعوت کن
-به آغوشت-
که بوی روسپیان غمگین شهر را می دهد
مرا به جائی دعوت کن
که موشها دوست دارند تمام روز در آنجا میهمانی بگیرند
و تکه های پنیر را
به خون گاوهای چریده آغشته کنند

مرا به شرقی ترین شیوه های کهن
دوست بدار
با طعم سگک و سیلی
و دستهایم را به میهمانی دورترین اقوام بشریت بفرست
به کنسرت سیم و فلز
تشت و النگو
حوض و یخ

من از تارهای تمدن می ترسم
از این تنیده های سست
که دست و پای آدم را به نعل می کشند
و از کشیدن بار این همه فرهنگ
بیزارم

مرا به مبتذل ترین خاطراتت ببر
در کنج دنج آغوشت
که پناهگاه خوبیست برای گریه
- این را از روسپیان شهر شنیده ام
و چقدر از طعم لبهایت راضی بودند-

مرا در آغوش بگیر
من؛ تاریکی را دوست دارم
چراغ ها را خاموش کن
و چشمهایت را ببند*

*



روی مین نگات خوابیدم!


والمرای منی، نگاهم کن!


سرکشم، مثل باد می مونم


تو بگیرم، تو سر به راهم کن!








به تو تسلیم میشه این سنگر


با تمام شکوه سربازش


صلح با تو یه افتخاره برام


آفریدن منو واسه سازش





سرنوشتم به چی گره خورده؟


به دوتا سیم رنگی ساده؟


که یکی قرمزه یکی آبی!


کی منو دست این دوتا داده؟





والمرای نجیب و معصومم!


والیوم زندگیمو پر کرده


آی! آرامش عذاب آور!


بی تو دنیای من فقط درده!





مثل مینای تایمری خسته ام


خسته از انتظار از این قرصا


مثل تهدید جدی ام بی تو!


توی دستای تو ولی خنثی!

*



هوای خونه برگشته تمام جاده بارونه

یه حسی تو دلم میگه تو نزدیکی به این خونه ...


مهسا 15 دی 1389 ساعت 05:35 ب.ظ

تو واسم بلندترینی توی اوجی

مث یه کبوتری که نوک برجی

دیگه از دریا و طوفان نمی ترسم

توخود ساحل عشقی خود موجی

مشغول دعا گویی جانت هستم

دلتنگ برای سخنانت هستم

یادت نرود مواظب خود باشی

یادت نرود دل نگرانت هستم





باتومی توان...



زمان بوی ترامی دهد.

بوی گل های شکفته بر پیشانی بیستون.

بوی بهار.



ای حک شده بر ستون های باستانی

باتو می توان

بربلندای قله ها برشد،

عاشق شد.

ازخواب فرشتگان گذشت.



بی تو،اماباید

پشت پرچین نگاه!

درانتظار باران نشست.



مهسا 15 دی 1389 ساعت 06:14 ب.ظ

این روزها


چقدر دلم برای تو تنگ است.


چقدر ساده


بدون آنکه بترسم ...


نام تو را به شکل گلی سرخ


بر سطر سطر زندگی خود


پیوند می زنم.


بدون آنکه بگویم هیچ ...لبخند می زنم.


یاد تو و بهارهای گذشته


آن کوچه ای که رفتی و دیگر...


تنها برای من


یک کوله پشتی ِ پُِِِر ِ از خاطرات راه


یک دفتر جیبی...پُر ِ از شعرهای تو


یک ساعت کوچک...تا لحظه لحظه سر بروم از نبودنت


تنها برای من...از تو همین و بس.


از تو همین و بس


که در این روزهای سخت


بر کوچه و خیابان


بر جاده های آخرشان هیچ


بر آسمان که سقف زمین است


بر کوه ها و دریا


اصلا به روی سردر دنیا


بدون آنکه بترسم


بدون آنکه بگویم هیچ


نام تو را به شکل گلی سرخ...

مهسا 15 دی 1389 ساعت 06:19 ب.ظ

با دست هات

که حرف بزنی

شعر

شکل

می شوم

در بلندی انگشت هات

که اِ نتِهام تویی



آب و آینه را که باد . . .

حالِ دل...

حالا

در من

برهنه شو !

هذا المِصداق التَصدیق

الصّدیقتی

صَدَقَه

که اتاق

بی دست هات

معنا نمی شود



امروز

سطرهای خالی

فنجان های وارونه



کجایی

تا دوباره

دوست

درخت

باران . . .



و در آغاز کلمه بود

و کلمه نزد خدا بود

و کلمه خدا بود



و خدا مردی مثل تو

که مرا

به تو

وصل کرده ،

وصل می کند .



عاشقانه





با این غروب که کنارت نشسته و

شام می خوریم

و می خواهد

که بخوابد

در خواب هایت

با تو

حرف بزن



نگاه کن

تا راه های میشی باز شوند و

برگردم

از « واهمه ها

که بی نام و

بی نشان »

از ذهن

از زمان



جوخه ها به خط نشوند باز

و مرزها

در هم نریزند



بارِ تلخ ترین گریه ها بر زبانم

مو هایم را سفید کرده

بویِ آشویتس می آید

باش

باشنده ای

در باش گاه

باشد

با این حال

حرف بزن

و نگاهم کن

تا برگردم

دامنه ها

شیب ها

و نشیب هایت را

قدم بزنم

با کفش اسپورتی که پوشیده ای

تا پله های تو

تا تو

تا خدا

که بر سینه ات

به خواب رفته ؛

به خواب بروم .



مهسا 15 دی 1389 ساعت 06:30 ب.ظ

برای تو : م

عشق ابدی ام

مترصد چشمهای تو

تا که زیبا شوم

بژ

رنگ زمین از دور

تو آتش بگویی

شعله شعله

گل بشود بدنم

و زمانه

زبانه بکشد در کلمه هام

و جنس ترکیب از تازه بشود

از نارنج

با انتشار بی مجوز عطر

مترصد دشتم

تا آهوی شعله شعله

شدن باشم

تو ها کنی

کلمه به راه شود

تو هی بکشی

شعله منتشر شود

من

زبانه بکشم در زمانه در زمین

در ضمیر قالی ها

قهوه خانه ها

و ظروف قلم کاری

مترصد تو ام

تو

تا ابدیتت

مثل کفر لباس

فرا بگیردم



و فراگرفتن

مترصد است

که عریانی

فراگرفتنی

است

...
دوستت دارم

مهسا 15 دی 1389 ساعت 06:37 ب.ظ

کاشکی

آینه ها بارونین

وقتی چشام خیس و تره

میشینم و بغض می کنم

یه گوشه پشت پنجره

از توی قاب بی رمق

به آُسمون زل می زنم

رو ابر مبهم سکوت

گم میشم و باز میشکنم

داد میزنم ستاره ها

فقط به خاطر خدا

بهش بگین تا بدونه

عاشقشم بی ادعا

کاشکی بدونه عاشقم

کاشکی که باورش بشه

دوست دارم از ته دل

کلام آخرش بشه

کاشکی توی خیال اون

من باشم و حرمُ نفس

زندگی رو با هم باشیم

حتی اگه کنج قفس

مهسا 15 دی 1389 ساعت 06:40 ب.ظ

هم قفس, یار قدیمی

ای پرنده ی مهاجر

رفتی از خلوت شبهام

من رسیدم رو به آخر

روی جاده های مشکوک

گم میشه نگاه چشمام

من برای زنده بودن

غربت چشماتو می خوام

توو غم نبودن تو

باید هر لحظه ببارم

برای از تو سرودن

واژه هارو کم میارم

هم قفس یار قدیمی

آخه اینجا خیلی تنهام

توو هوای بی تو بودن

میگیره حتی نفس هام

میله های این قفس ها

تو رو یاد من میاره

یاد اون چشمای معصوم

وقتی که بارون میباره

رفتی و اینجا غریبم

لحظه ها غرق سکوته

این تن خسته ی بیمار

دم به دم رو به سقوطه

توو غم نبودن تو

باید هر لحظه ببارم

برای از تو سرودن

واژه ها رو کم میارم

مهسا 15 دی 1389 ساعت 06:53 ب.ظ

می بلعم دود را
حلقه حلقه
انگار کن
عطر لب های تو را
حالا که نیستی
این شب ها
برای همیشه در آغوش تو بودن
تنها یک شعله کافیست...


روزگارت پر از خیر و برکت و شادی

مهسا 15 دی 1389 ساعت 06:59 ب.ظ


گر چه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند

داغ چشمان تو تا روز قیامت با من


می خواهم ببارم



ابرهای دلتنگی

آبستن بارش اند

و کویر منتظر بوسه های پی در پی

* * * *

کودکان احساس

قطره قطره

متولد می شوند

وبیابان

ذره ذره سیراب

* * * *

کاکتوس های تنها ی باور من

نیاز به یک قطره بغض تو دارند

من را با بارش دوباره ی احساست

متولد کن ....................

تو بودن خوبست و کلام تو
مثل بوی گل در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی وسوسه انگیز است.

بوی پیراهن تو مثل بوی دریا نمناک است مثل باد خنک تابستان مثل تاریکی خواب انگیز است

گفتگو با تو مثل گرمای بخاری ونفسهای بلند آتش
می برد چشم خیالم را

تا بیابانهای دورترین خاطره ها
-که در آنها گنجشکان بر سنبل گندمها
اهتزازی دارند.

نوشخند تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

می برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاکترین آهوها
می برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده ترین گوشه ی اندام تـــــــــــــــــــــــــــــــو
-این پهنه ی پاک زیبا.

مثل دریائی تو - اندوه انگیز و غرور آهنگ مثل دریای بزرگ بوشهر-

که پر از زورق آزاد پریشانگرد است
مثل زورق که پر از مرد است

مثل ساحل که پر از آواز است
مثل دشــــــــــــــــــــــتـــــــــــــســـــــــــــتـــــــــــــان

کـــــــــه بـــــــــــــــزرگ و بــــــــــــــازســــــــــــــــــــــــــــــت

تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو ظـــــــــــــریـــــــــــفــــــــــــــــی

مثل گلدوزی یک دختر عاشق

- که دل انگیز ترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود می دوزد.

با تو بودن خوبست ةـــــــــــــــــــو چراغی مــــــــــــــن شــــــــــــــــــــــب

که به نور تو کتاب دل تو و کتاب دل خود را که خطوطه تن تست


خوش خوشک می خوانم تو درختی من آب


من کنار تو آوازه بهاران را می خندم و می خوانم و می گریم و می خوانم.


با تو بودن خوبست

تو قشنگی

مثل تو مثل خودت

مثل وقتی که سخن می گوئی

مثل هر وقت که بر می گردی از کوچه به خانه

مثل تصویر درختی بر آب

روی کاشانه در چشمان منتظرم می روئی.

مهسا 15 دی 1389 ساعت 07:09 ب.ظ

بیا به زندگی

به صبح

به گردش خطوط ابرهای ساده و سیاه

به التیام دردهای سطحی و بدون آه ،

پرندگان بی گناه ،

خطوط راه راه

به یاد دوستان سرزمین ،

تمام مردگان خسته از زمین

گریه های بی صدا ،‌

شعر های خط خطی ،‌

نغمه های گیلکی ،‌

به دوست ،‌

آسمان ،

خدا

به یاد آخرین نگاه

سفر کنیم

از سر تمام سادگی

روح سرخ عشق

داده و

به زندگی

سلام کنیم .

مواظب خودت باش مرد من
همنفسم
دوستت دارم خیلی زیاد

مهسا 15 دی 1389 ساعت 10:27 ب.ظ

در جستجوی عشق جانم فدای تو
در گفتگوی عشق آید صدای تو
در آسمان شب ای ماه من بیا
من بی تو مانده ام این سوی لحظه ها
باید برای تو جان را فدا کنم
در آسمان تو عشق را صدا کنم
در جستجوی تو دیوانه گشته ام
در نور شمع تو پروانه گشته ام
هر دم برای تو شعری سروده ام
همواره عاشقِ چشم تو بوده ام
ای نور جان من از من جدا مشو
دیگر مسافرِه ویرانه ها مشو

مهسا(یاس رازقی) 15 دی 1389 ساعت 10:40 ب.ظ

امشب شب مهتابه ، من ...

من واژه می شوم تو غزل خوان شو و ببار

با حرفهای من تو پریشان شو و ببار

اینجا هزار سال بهاران ندیده است

بعد از هزار سال تو باران شو و ببار

چله نشین ...

شب ها از عطر صدایت گیجم

روزها در رد نگاهت گم ...

مرا به کجا می بری

چله نشین خوابهای هر شبم ؟

زندگی

در آخرین ایستگاه پیاده می شوم و به تو چشم می دوزم

که زیر باران انتظار ، بر سکوی عشق

بی چتر ، بی قرار

در انتظار قلب من

نشسته ای ...


بهانه برای سلام این روزها زیاد است ...



مهسا 15 دی 1389 ساعت 10:48 ب.ظ

از من دور شده ای دور ! ای تنها بهانة زندگی ام


و منِ نومید ، در اوج امید


در تک تکِ واژه های شعر نابم


و در رؤیاهای هر شب ام تو را میبینم


که آمده ای !


و من ، چون همیشه ، اولین گل واژة کوچه باغِ شعرم را


با نام و یاد تو آذین میبندم


و تو هر شب دورتر و دست نیافتنی تر از قبل می شوی!


و من هر شب ،


تو را مهمان رؤیاهای شیرینم میکنم


و با خیال تو به رمة خیالم میرمم !


شاید بتوانم تا سپیده دم


میزبان نگاه تو در آسمان خیالم باشم ...


و تو چون همیشه


در اولین بوسه خورشید بر چشمانم


از آغوشِ خیال من میگریزی!...

مهسا 15 دی 1389 ساعت 10:51 ب.ظ

این روزهائی که می گذرد ، در این لحظه های بی حضور تو بودن،

در این ثانیه های حزین و غمین، گاه آنقدر دلتنگ تو میشوم که حوضچه چشمم را ناگاه اشکهای داغ آنچنان پر میکنند

که تا مدتی مدید از دیدن چهره غمینم در آینه دل وامیمانم.

در این روزها که به آمدن تو بیمناک شده ام

و دلم را از اسارت سینه خارج کرده ام و بر دستانم گرفته ام!

در این روزهای بی تو بودن،

آنقدر دل نگران نبود تو هستم که با هر تلنگری بر در خانه دل به این دل نزار نوید می دهم که تو آمده ای!

آنچنان با شتاب به سوی در سرای دلم گام برمی دارم

که گاه در نیمه راه دلم از دستانم به زمین سرد حقیقت می افتد و میشکند.

این روزها تمام بار علاقه ام را بر چمدانی ریخته ام و

از خودم دور ساخته ام. و تمام دلتنگی هایم را با نجواهای سحرگاهی ام به دست باد صبا سپرده ام

و رهسپار افق های دوردست کرده ام.

چرا که بیمناکم از این دل کوچکم که اگر روزی تو را دید با زمزمه دلتنگی اش ابرهای غمین دلش را به سوی آسمان دل تو رهسپار سازد و ...

در این روزهائی که می گذرد،

در این ثانیه های بی تو نفس کشیدن، میل عجیبی به سفر درون اجاق خاموش قلبم زبانه میکشد.

طاقت ماندن و گفتن نمانده که من رهسپارم،

عابر معبرهای بی عبور، رهسپار جاده های بی بازگشت ،

مسافر پیچهای مه گرفته،

به امید یافتن تو در افق های دوردست ...

ای تو تنها بهانه برای زنده بودنم

مهسا 15 دی 1389 ساعت 11:07 ب.ظ

صادقانه ترین حسم بود

وقتی به شرم نگاهت زل زده بودم

وبی محابا خودم روی توی آغوش تو رها کردم

وقتی تو مبهوت بی تابی ِ من بودی

غرق گریه بودم

و تو مات ِ هق هق ِ من

دست های مهربونت

انگار در آغوش کشیدن رو فراموش کرده بود

ومن

تازه شونه های صبورت رو پیدا کرده بودم

چه لحظه ی شیرینی بود

وقتی دست های لرزون تو

با همون بهت بی حد ومرز

سرم رو نوازش کرد

چه نگاه عمیقی داشتی

وقتی من رو ناباورانه از خودت جدا می کردی

ومن ترس رو توی چشمای تو می دیدم

می ترسیدی،

می ترسیدی چون . . . . . . . . .

دیگه عاشقم بودی.

چه رویای شیرینی بود

خواب دیشب من.

مهسا 15 دی 1389 ساعت 11:14 ب.ظ

مثل همیشه به هنگامه ی سبز سلام پیش از هر سخنی به تو می گویم : دلتنگت بودم ... بعد تو با صدای همیشه مهربانت و شبیه کودکی هایت می گویی : چند تا ...؟ می گویم به اندازه ی آسمان عشقم ... آنگاه در چشمان قهوه ای ات خورشید عشق طلوع می کند ... و من به دنبال واژه ای می گردم تا به تو بگویم چقدر دوستت دارم ...


تنها می‌توانم
بر دیوار خانه‌ات بنشینم
پاهام را تکان بدهم
و
تمام خوشبختی‌های جهان را
از همینجا برات آرزو کنم!

شود من امشـب

اینجا

واژه ها رو به هم نبافم ؟

رنج هایم را هوار نکشم ؟

شعر نگویم ؟

فقط

بی حاشیه

بی استعاره

ساده بگویمت

دوستت دارم .. تا ابد ... تا همیشه ....






طاووس 16 دی 1389 ساعت 10:36 ب.ظ http://tavoos979.blogfa.com

وَقُل لِّعِبَادِى یَقُولُوا الَّتى هِىَ أَحْسنُ إِنَّ الشیْطانَ یَنزَغُ بَیْنهُمْ إِنَّ الشیْطانَ کانَ لِلانسانِ عَدُوًّا مُّبِیناً

به بندگانم بگو سخنى بگویند که بهترین باشد چرا که شیطان (بوسیله سخنان ناموزون) میان آنها فتنه و فساد مى کند ، همیشه شیطان دشمن آشکارى براى انسان بوده است .

مهسا 16 دی 1389 ساعت 11:53 ب.ظ

قسم


به اشک و ریزشـش


قسم


به دست و لرزشـش



به آه ِ حسرتی که شد ...


نشان ز عمق ِ خواهشش



قسم به حالت ِ فراق



به گاه ِ خلوت غروب


به گریه های اشتیاق

قسم


به درد و سوختن


به کاستن ،


به دیدن و ...


به لب ز گفته دوختن



که با تو تا


غروب خود ،


همیشه بر صداقتم


قسم ...


مهسا 16 دی 1389 ساعت 11:56 ب.ظ

بی تو غروب ها که دلم تنگ می شود

حتی سلام، زمزمه ی جنگ می شود

آقا ببخش دست خودم نیست گاه اگر

آیینه ات مواجه با سنگ می شود

درکم کن ای صبور مقدس که باز هم

از فرط غصه حوصله ام تنگ می شود

با ما چه ها نکرد خدا که به خواستش

آغوش هم به دوری فرسنگ می شود

در حسرت صدای تو گوشم تمام شب

حسرت کش شنیدن یک زنگ می شود

از ساعتی که لحظه شمار صدای توست

تا صبح، قلب کوچکم آونگ می شود

آن قدر گریه می کنم آن قدر گریه که

از موج اشک، چشم شفق، رنگ می شود

حتی صدای من که شبیه فرشته هاست

از گریه مثل زاغ بدآهنگ می شود

لب های من که غنچه ی شب بوسه های توست

بی بوسه ی تو صخره ی گلسنگ می شود

ای معنی دقیق من از من سفر نکن

بی تو دلم برای خودم تنگ می شود

مهسا 16 دی 1389 ساعت 11:59 ب.ظ

برگرد و خواب خط خطی ام را به هم بریز

این حس گند لعنتی ام را به هم بریز

شب گریه های قلبی من را به هم بزن

لبخندهای صورتی ام را به هم بریز

گاهی خلاف عادت خود پیش من بخند

این گریه های عادتی ام را به هم بریز

آن پونه را که از تو نچیدم به من ببخش

گلبرگ های حسرتی ام را به هم بریز

هر ساعت انفجار مهیبی ست در دلم

تنظیم بمب ساعتی ام را به هم بریز

نوبت نمی دهی که به خوابت سفر کنم

کابوس های نوبتی ام را به هم بریز

قسمت نشد که زندگی ام را عوض کنی

مرگ هزار قسمتی ام را به هم بریز

یا جمعه را به خاطرم از هفته حذف کن

یا شنبه های لعنتی ام را به هم بریز



**********


مغول های چشمانت ای نازنین

گرفتند بالای دیوار چین

سرآغاز یک قرن خون ریزی است

نه بازی، نه بالابلندی است این

پس از فتح ماچین و چین دلم

پس از فتح اکناف این سرزمین

کجا مانده باقی که مخفی شوم؟

جز ایران آغوشت ای خوش ترین

ولی آه، چنگیز چشمان تو

از آن سوی جیحون گرفته کمین

قسم خورده تا روز تسخیر من

نیاید به زیر از بلندای زین

سر آسمان هم که مخفی شوم

بلند آسمان می زند بر زمین

بیایم به تسلیم، دل بسپرم

اگر چاره این است و بختم همین

بگویم که حتی زمان فرار

تنم بود در روم و قلبم به چین

بگویم که من خود اسیر توام

چه کوشی، چه تازی، چه سازی چنین؟

بدون تو حالم؟ نگو و نپرس

به دور از تو روزم؟ بیا و ببین

بیا تنگ در چنگ خویشم فشار

بیا نرم در جان گرمم نشین

دلم قلعه ای چشم بر راه توست

بیا فتح کن قلعه ی واپسین

تویی فاتح سرزمین دلم

بیا آخرین فاتح ای اولین

خوشا در تو یک عمر آوارگی

خوشا حال این زن بی سرزمین

مهسا(یاس رازقی) 17 دی 1389 ساعت 12:01 ق.ظ

آن وقت با صدای تو آواز می شوم

پایان نمی پذیرم و آغاز می شوم

آن وقت مثل پنجره ای در مسیر صبح

تا دوردست خاطره ها باز می شوم

آن حلقه که عبارت از آغوش تنگ توست

می گویدم که لحظه ی پرواز می شوم

اوج سعادت است که گاهی میان خواب

با دستهای نازک تو ناز می شوم

با سرعتی که فاتح قلبت شدم عزیز

شاهدمثال صنعت ایجاز می شوم

هرجا که مبتدای سخن اسم خوب توست

من هم به شیوه ی خبر ابراز می شوم

تو راز ژرف خلقتی و با تو هر نفس

آماده ی شنیدن یک راز می شوم

با فتح خیبر دلت ای فتح ناپذیر

آماده ی ارائه ی اعجاز می شوم

آن وقت تازه لایق شب های چشم تو

آن وقت با صدای تو آواز می شوم

مهسا 17 دی 1389 ساعت 12:07 ق.ظ

از قهوه ای چشمانت

تا پای آن درخت سیب

وسوسه ی حوایی در من دوید

که دامنم گل کرد و

شکوفه بر موهایم نشست...

.

.

.

حالا

قایقهای کاغذی خیس

و چشمان تلخ مردی که هیچگاه

خط خطی هایم را نخواند...

باران می بارد

و این چتر دو نفره

تنگ تر می کند حوصله ام را

گره روسری ام را...

اینجا

که بوقهای ممتد خیابان

قیچی های زنگ زده ای هستند

ناتوان از بریدن خیالم

...

خیال می کنم

آن دورها مردی ست

با شعرهایی خیس در جیبش

و دستهای سرماخورده ای

که ناگزیر و لبریز عطر گل

دور می شوند از من...



پاهای من

برای رسیدن به کوچه ی تو

همیشه زنجیر می شوند

و تنها ورود مرا

تمام پلیسهای جهان

ممنوع کرده اند

شهر تو

دخترکان گیس بریده ای دارد

که بن بستها را هم

به قلب بزرگراه پیوند می زنند

و هیچ خیابانی

برای عشوه هاشان

یکطرفه نخواهد شد

من اما

باور دارم

عاشق که باشی

دنیا را هم به نامت کنند

تمام آرزوی تو بن بستی ست خلوت

که با پای خودت

در آن گیر افتاده ای...

****************
قفس بساز برایم

از میله های آبی ِ آرامش

بی آب و دانه می خوانم...



بگذار با خیال تو شب را سحر کنم حتا شود به خواب ، دمی با تو سر کنم

در حسرت دو چشم تو ،آن اختران دور آهی ز دل برآرم و این دیده تر کنم

با حرف حرف ِ نام ِ سراسر جلال تو این سطرهای شب زده را پر گهر کنم

لختی بخند در دل رویا که غصه را بهر ِ تبسمت ، همه زیر و زبر کنم

گر غرق در هوای تو باشم تمام شب شاید که چاره ای به دل دربدر کنم

بگذار زیر نور همین ماه ، در خیال دست تو را بگیرم و قدری خطر کنم



میبوسمت ای عزیز دوست داشتنی

ای قدیمی ترین و ماندگار ترین عشق

دوستت دارم

Sarhang 29 دی 1391 ساعت 12:26 ق.ظ

boodimo kasi pas nemidasht ke hastim
bashad ke nabashimo bedanand ke boodim

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد