دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

روز های دی ( یک )

وقتی دلم میگره یه گوشه تو کافی نت با همون  آهنگ های قدیمی خودم گریه میکنم ، چند دقیقه بعد به خودم میگم این روز ها هم میگذره ما با این امید زنده هستیم ، هرچی مگیزه بشتر متوجه میشم افسرده ترم .  دیشت خونه حافظ بودم آهنگ از من نگذر را شندیدم یاد کسی افتادم که بخاطر اون این آهنگ را گوش میدادم . ( دیوار کافه ، برگ زرد ) چند روز پیش تولدم بود کسی یادش نبود کسی از ته دل تبریک نگفت . کسی نتونست خوشحالم کنه .  پریشب فرهاد رفیعی دوست قدیمی را بعد سه سال دیدم کارمند بانک شده بود یه بچه داشت ، چقدر منو نصیحت میکرد دوست داشتم باش درد دلمو بگم اما فرصت نداشت .



نظرات 19 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 17 دی 1389 ساعت 02:27 ب.ظ http://tavoos979.blogfa.com

سلام عزیزم غصه نخور خداوند کریم وارحم الراحمین است توکل به خداوند کن بهتر وباقی تر است.تولدت مبارک با بهترین ارزوها سلامت وسبز وعمر باعزت داشته باشی.

[ بدون نام ] 17 دی 1389 ساعت 04:09 ب.ظ

زن بسان گل بود در باغ وگلزار جهان۰۰۰۰۰۰۰مرد او اندر مثل باشد چو مرد باغبان....باغبان باید که دیوار کشد بر دور باغ.... تا گلش ایمن شود از دستبرد این و ان.....مرد هم باید بپوشاند به زن زیب حجاب .....گرهمی خواهد گلش همواره در امن وامان....ورنه می باید ببیند او به چشم خویشتن ....غنچه ناموس خود درکف بیگانگان.

مهسا 18 دی 1389 ساعت 01:15 ق.ظ

نازنینم
ای نابترین ترانه من
که روزی هزار بار می سرایمت
و باز شباهنگام
هزارغزل می جوشد از انگشتان بی تابم
که ترا بهانه می گیرند
ای زیباترین پاداش صبوریم
که هرروز هزار بار متولد میشوم
در گندمزار چشمانت
نسیم نوازشگر دستهایت
و در زلالی تبسم مهربانت
ای که دستهایت عطر یاس می دهند
سهم من از بهشت
یک لحظه از آغوش توست.

مهسا 18 دی 1389 ساعت 01:40 ق.ظ

ابرها به آسمان تکیه میکنند

درختان به زمین

و انسانها به مهربانی هم...

مهربانی هم!

مهربانی...

من دختری خجالتی و بی سر و صدام

یک گوشه ای نشسته ام و فکر تو مدام

ذهن مرا به سمت خودش می کشاند و...

گم می کنم دوباره تو را توی ازدحام

هی می نویسم از تو و هی پاره می کنم

روزی هزار تا غزل نیمه جان حرام...

من یک پرنده ام که پریدم به شاخه ات

نه حالی ام نمی شود افتاده ام به دام

دنیای من خلاصه شده در همین اتاق

- در چارچوب خستگی ام -صبح و ظهروشام

فکری به حال این دل وامانده ام بکن

فکری به حال این غزل سست و ناتمام...

با حرف تازه ای به سراغ تو آمدم

نازک دل همیشگی ام! شاعرم ! سلام



مهسا 18 دی 1389 ساعت 01:47 ق.ظ

منم و چشم خسته ای که بی تو تر هنوز هم...


منم و روسیاهی ام بیا اگر هنوز هم...

بیا مسیح من بدم دمی امید پر زدن

فقط به حکم ساده ی کلاغ پر هنوز هم...

ببین که خسته شد دلم از این که بی تو هر نفس

حدیث کرم و پیله اش که بی ثمر هنوز هم...

از این که نقطه چین شدی سر تمام بیتها

و من شدم غریبه ای که بی خبر هنوز هم...

خیال میکنم که باز تو شعر میشوی و من

دوباره میرسم به تو...نه یک نفر هنوز هم...

هنوز هم غزل غزل قفس شده برای خود

و گام خسته ای غریب دراین سفر هنوز هم...

به سر نشد که غربتم بیا بیا که دیر شد

کلاغ قصه پیر شد بیا اگر هنوز هم....





مهسا 18 دی 1389 ساعت 01:59 ق.ظ

برچهره ی غم گرفته ام رنگ بزن

من شیشه ام آهسته به من سنگ بزن

من نامه برات می فرستم اما-

هروقت که دلتنگ شدی زنگ بزن

در دنیایی که جز درد نیست

زندگی هنر لذت بردن از رنجهاست

با اینهمه

محض دلداری هم شده به خودم می گویم :

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

مهسا 18 دی 1389 ساعت 02:04 ق.ظ

سلام...

من ولی فکر هم نمی کردم که چه اندازه گریه می خواهم

تا به خود امدم تو را دیدم؛ که پلنگی به پنجه ی ماهم

باورش می شود شبی قلبم توی تنهایی ام شبیخون را

عدم پیش بینی حجمت، عشق یک باره ای که می خواهم

باز یک سیلی از خودم خوردم مثل دیوانه ای که تب دارد

توی ایینه از تو پرسیدم: من کدام اتفاق در راهم؟

اخرش توی خواب می افتد اتفاقی که جنس ایینه ست

من تب و تاب بوسه را دارم؛ میل شیرین گاه و بی گاهم

برندار از سرم نگاهت را، بوسه ات پایدار و جاویدان!

باورم شد درون اغوشت به چه اندازه گریه می خواهم...

امشب تمام می شوم ... تو فقط اشاره کن!

مهسا 18 دی 1389 ساعت 02:06 ق.ظ

تو تکرار واژه ای سرخی ، مثل یک بوسه ی هراس اور

مثل لب های سرد محتاجم به امیدی رسیدنی در سر

تو سپیدی سیاه گیسویی که تب عشق در تو افتاده

به تو ایمان می اورد قلبی،که نظر کرده باشد ، از اخر

شب سردی ست قلب من گرم است که تو هستی و گرم دستانت

شب مهتاب نیست اما هست دل من از همیشه عاشق تر

همه گفتند میروی اما ، من به ایمان رسیده ام هستی

من نمی افتم از نگاهت ، نه! به یقین کرده ام تو را باور

"بگذر از هرچه غیر من"* عهدی ست که دلم را به وجد اورده

چشم های حسود اخر کور، گوش شیطان ازین فصاحت کر

می رسیم عاقبت به هم روزی ، مثل لب های تشنه تر از خاک

چون تو تکرار واژه ای سرخی... مثل یک بوسه ی هراس اور !...

*بگذر از هرچه غیر من بگذار چشم های حسود کور شوند

مهسا 18 دی 1389 ساعت 10:51 ب.ظ

سلام
تنهابرای چشمان تو می نویسم که نگاهت تکراری از آسمان است

تو همان هستی که بهاررا برایم به ارمغان آوردی

ومن همان هستم که به عشقت وفادار هستم که به عشقت وفادار مانده ام

وروزهای بی تو را در دفتر دلم شمارش کردم.

مهسا 18 دی 1389 ساعت 11:01 ب.ظ

این روز ها تپش قلبم رو نمی تونم کنترل کنم

چرا؟ نمی دونم

این روز ها ثانیه ها به اندازه ی چند قرن برام کش می آد

چرا؟ نمی دونم

این روز ها صدای من به گوش اطلسی های پیرهنم نمیرسه

چرا؟ نمی دونم

این روزها بیمارم و زارم و غمگینم و خسته

چرا؟ نمی دونم

فقط می خواستم بدونی عزیزم که با وجود همه ی غصه ها اگه فکر کردی که بهت میگم دوستتدارم و عاشقتم و خیلی می خوامت درست فکر کردی

مهسا 18 دی 1389 ساعت 11:31 ب.ظ



به آغوش تو برمی گردم امشب، اگه برگشتنی باشی دوباره

اگه فرصت بدی نزدیک تر شم، به آغوشی که بوی عشق داره

به رویای تو بر می گردم امشب، به عشقی که دوباره با تو باشم

به هم می ریزم این روزا رو با تو، اگه دنیا بذاره با تو باشم



امشب نگاهم با توئه، هوش و حواسم با خودم

اینی که می خنده توئی، یا من خیالاتی شده م؟



نمی ترسم شبم تاریک تر شه، توی آغوش تو می مونم امشب

تو دستای تو گُر می گیرم از عشق، همه دنیا رو می سوزونم امشب

دوباره چشم می دوزم به خنده ت، دوباره دود می شم با نگاهت

تو گرم عشقی و من لحظه لحظه، دارم نابود می شم با نگاهت



امشب نگاهم با توئه، هوش و حواسم با خودم

اینی که می خنده توئی، یا من خیالاتی شده م؟

مهسا 18 دی 1389 ساعت 11:47 ب.ظ

آورده است نوح تو توفان عشق را

باریده است چشم تو باران عشق را



سر میزنند پیش قدمهای سبز تو

حتی درختهای خیابان عشق را



این شهر غربتی است به اندازه قفس

اما قفس رقم زده مرغان عشق را



بی هرچه شک و باید و شاید بلند شو

بر هم بریز با دلت ارکان عشق را



گفتند عاشقیم، ولی واژه کمیست

ما دیده ایم مثل دو دیوانه عشق را



در غربتی شبیه غزلهای منزوی

ما آشنا شدیم که پایان عشق را



با دستهای سبزمن و تو بنا کنیم

حتی اگر بناست که تاوان عشق را...

......................

مهسا 18 دی 1389 ساعت 11:48 ب.ظ

عاشق بمان این عشق درمان من و توست

این یادگار سبز ایمان من و توست


وقتی که این قصر،این اوین،این عادل آباد!

دیوار و در،این شهر زندان من و توست...


یک قهوه مهمان منی با طعمی از((توت))
خطهای تلخی توی فنجان من و توست


بیرون بزن از خط ،ازین شهر پر از مرگ

یک آسمان پرواز مهمان من و توست


باغ ارم،دروازه قرآن،ارگ،خواجو...

اینها همه جا پای چشمان من و توست


آنجا قناری های بند انگشتی عشق

خواندند دنیا تحت فرمان من و توست


من خانه ای جز عشق،جز چشمت ندارم

عاشق بمان این عشق پایان من و توست...

[ بدون نام ] 19 دی 1389 ساعت 12:10 ق.ظ

هی شمع روشن میکنم این گور خالی را


می پرورانم در دلم عشقی خیالی را




هی شمع روشن میکنم این گور خالی را


می پرورانم در دلم عشقی خیالی را





آنقدر پا خوردم درین شهر پر از عابر


حس کرده ام با تار و پودم رنج قالی را





باران ببارد یا نبارد سهم من این است


از چشم من باید بخوانی قحطسالی را





در من هزاران تن تو را چشم انتظارند،آه...


باید ببینی چشمهای این اهالی را





وقتی که دنیا روی دور تند میچرخد


تا باز از دستت بگیرد هر مجالی را





باید بیایی از سکوت ابرها باران!


روشن کنی چشمان خشک این حوالی را





اینجا نفس از وزن سنگین غزل تنگ است


دیگر ندارم طاقت این خسته حالی را


.


.


.


یک شمع روشن میکنم بر گور رویاهام


یک شمع تا دلخوش بمانم هر محالی را...






مهسا 19 دی 1389 ساعت 12:17 ق.ظ

ای لحظه ی بی قرار بر خواهی گشت

ای خسته از این فرار بر خواهی گشت

من بی تو زمستانی و بی جان شده ام

اما تو همین بهار بر خواهی گشت

*

*

*

من منتظر توام ، مگر می آیی!؟!!!

اینبار که خون است جگر می آیی؟

ده سال گذشت از آنکه روزی گفتی

امسال نشد سال دگر می آیی!



در کنار تو


ایمان دارم


که خوشبخت ترین آدم

در کره ی زمینم ....




مهسا 19 دی 1389 ساعت 12:31 ق.ظ

عزیزم
تا همیشه سالم و نویسا مانا و لبریز عطر بهار نارنج باشی...

[ بدون نام ] 20 دی 1389 ساعت 12:49 ب.ظ

همیشه یه قناری کوچولو بود و هست که از ته دل کوچکیش بهت تبریک میگه و بهترین روزای خوب را واست از خدا میخواهد
با آرزوی سلامتی و شادمانی

مهسا 20 دی 1389 ساعت 11:51 ب.ظ

اغوش تو به غیر من به روی هیچکی وانکن .....منو ازاین دلخوشی ها ارامشم جدا نکن...

مهسا 24 دی 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

همه چیز رو به راه است !نگران من نباش ...تنها ،گاهی بغضی می آید.
خاطره ای روی گونه هایم می لغزد چین و چروک های چهره ام را می نوازد و می افتد به دامن دلتنگی هایم !و دلم مثل ماهی بیقرار تشنه ای با اشک ها جان می گیرد ...
نگران من نباش ...همه چیز رو به راهست !گیسوانم بوی زمستان می دهد و دست هایم مثل شاخه های درختان سرمازده خشک و بی حاصل شده اند ...
چشم هایم مثل دو تخته سنگ که هر لحظه بیم سقوطشان باشد بر صورت استخوانی ام سنگینی می کنند ...ترک خورده ...در آستانه ی ریختنم !
نگران من نباش ...همه چیز رو به راه هست !آنقدر ها هم تنها نیستم !قاصدک ها هنوز گاه و بیگاه خودشان را به پنجره ام می کوبند ...و گنجشک ها به هوای دانه ای سری به خانه ام می زنند ...پیر شده ام ...به اندازه ی هزار سال درد ...خستگی ...

اما نگران من نباش ...قول می دهم زودتر از آخرین باران پاییزی خیال رفتن به سرم نزند ...یا تو زودتر خواهی آمد یا باران ...
باران که می‌بارد، میل در آغوش کشیدنت و بوسیدنت افزون می‌شود و شعله‌های سرکش این میل جانم را می‌سوزاند. زیر باران می‌روم و خیره به آسمان آرزو می‌کنم: ای کاش کنارم بودی دلارام من

زیر این باران دوشادوش هم و دست در دست هم... عاشقتر از همیشه، شیداتر و دیوانه‌تر... فارغ از همه بایدها و نبایدهای عالم، فارغ از حس پشیمانی و پریشانی... شاید مست مست، شاید مدهوش و مخمور، شاید...

آری رها... رها از همه بندهای این جسم و این عالم، رها از همه خط قرمزها و تابلوهای ممنوع... رها از هر چه قانون و قاعده و محدوده... تو نیز عاشق‌تر و شیداتر... تو نیز مخمور و مست... اندکی عاشقانه‌تر زیر این باران بمان ابر را بوسیده‌ام تا بوسه‌ بارانت کند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد