دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

فرصت

خدایا یه جایی بده فریاد بزنم کسی نباشه ، خدا یه جایی بده سیر گریه کنم ، خدا یه قدرت بده این عذاب وجدان ولم کنه ، خدایا .....

نظرات 55 + ارسال نظر
طاووس 14 اردیبهشت 1390 ساعت 03:31 ب.ظ

شفا
نفسهای گرمت

روی هر زخمی

شفا میپاشه ..

نفست گرم... جانم ...!!


شکوفه های دلم را

بدست نسیم خیالت میسپارم

تا رقصان و بی قرار

در دستان" تو" قرار گیرند ...!!

به دنبالت بودم

از همه "اطلسی" ها سراغ ات را گرفتم

در خاطره " یاس "های بنفش و " اقاقی "های سفید

جستجوی ات کردم

سر فصل " مثنوی " شکفتن دوباره ام شدی

آسمانی بودی پر از سخاوت "باران"

با شانه هایی به مهربانی درخت های متواضع بید

من در سکوت گم شده بودم

و در حجم "پنجره"

احساس"غبار" را ترجمه می کردم

سرشار از"تهی"

در من"روئیدی"

و با" آبی صداقت " پیوندم دادی

" حافظ "چشم های ات "تفالم" زد ( 1 )

"معنایم "کردی

کنارت ماندم

تهی از هر کوچه ی"تردید ِ" جدایی

و لبریز از جاده ی "یقین ِ" با هم بودن

دیر یافتم ات

جاودانه بمان

[ بدون نام ] 14 اردیبهشت 1390 ساعت 03:37 ب.ظ

در امتداد لحــــــظه‌ها، تنهــــــــا ترین بودم
با خنده‌های سرد عک س‌ات،هم نشــــین بودم

از چشم تو افتـــــــــــاده‌ام، یادت نمــــی آید
روزی برای گام‌هــــــــای تو زمـــــین بودم

اســــــــــم تو آغاز تمام شعـــــــــرهایم بود
امــــا برای تو همیـــــــشه آخــــــرین بودم

«من می روم!»این آخرین حرف تو بود و من
عمری هراســـــــان کلام واپســــــین بودم

باران به روی نــاودان دف می زد و من باز
در امتـــداد لحظه هــــا، تنـــــها ترین بودم

پشت این ثانیــــه ها ، نفس ام می گیـــرد

از شب شهر شـما ، نفس ام می گیرد

تب خورشید کجاست؟آسمان یخ زده است

از هجـــوم ســـرما ، نفس ام می گیرد

گــام ها پر تردید ، کوچــه ها شب زده اند

از ســــکوت این جا ، نفس ام می گیرد

اوج هامان کــوتاه ، بال پــرواز کجـــاست؟

از خودم هم به خدا ، نفس ام می گیرد

عطر یاس و گل سرخ ، رفته از خاطــره ها

از نفس هــم حالا ، نفــس ام می گیرد

گــل مصنوعی مــاند ، باغ هــا کوچیــدند

آی دنیــا ! دنیــا ! نفــــس ام می گیرد

دیگر از معجزه ی شاعری حرفی نیست

از غــزل هــم حتا ، نفس ام می گیرد



من لم یشکرالمخلوق لم یشکرالخالق
دوسسسسسسسسستت دارم عشق عزیزم

[ بدون نام ] 14 اردیبهشت 1390 ساعت 03:40 ب.ظ

بودنت مثل یه رویاست...

مثل دونه های بارون...

مثل خوشه های گندم...

پر بوی خوش دیدن ...

پرعطر تازه ی نون ....

***********

زندگی وقتی نباشی ...

مثل شبهای زمستون...

ساکت و سیاه و سرده...

توی گوش من می خونن ...

قصه ی شام غریبون....

**********

تو که باشی من می دونم...

زندگی یه جور دیگه است ...

نور مهتاب شبونه...

می پاشه باز توی ایوون...

*****

آخر قصه همینه...

تو نباشی مثل ماهی ...

می میرم تو فکر دریا...

آب می شم از غصه ی تو...

مثل برفای زمستون....

حس مشترک بیشتر ما ها در جوانی. یادش بخیر دنیا شب نداشت خستگی نبود غصه هم کاری به کارمون نداشت.
کوچه ها پر از خاطره اند. زیر باران دویدن و بی تاب خنده تا کهکشان / سرخی گونه ها / چشم های آسمانی ...

همسر 14 اردیبهشت 1390 ساعت 03:45 ب.ظ

باز باران باز خیال تو در آغوشم
تا که تنم سرما آذرت یادم هست

خوب اگه گم می شدم !!

خوب بود اگه تو بازوهات می گرفتیم و من تو آغوش تو گم می شدم !!

خوب بود اگه ذوب می شدم !!

خوب بود اگه هرم نفس هات می نشست روی گردنم و من ذوب می شدم !!

خوب بود اگه غرق می شدم !!

خوب بود اگه سینه ی تو بالشم بود من تو آروم ترین خواب دنیا غرق می شدم !!

خوب بود اگه می خندیدی !!

خوب بود اگه نجواهام رو زمزمه می کردم کنار گوش تو ... تو می خندیدی !!

خوب بود اگه می چشیدی !!

خوب بود اگه عسل چشمام رو می دیدی ... شیرین لبهام رو می چشیدی !!

آخ که چــــــــــــــــــــــه خوب بود اگه "تو", نه که دنیا , واسه یک شب مال من بود !!

همسر 14 اردیبهشت 1390 ساعت 09:15 ب.ظ

محمد جان خداوند تو را از عشق سرشار کرده.......
امیدوارم روزی به همه آرزوهای قشنگ برسی و بعد از آن هفتصد سال عمر با عزت داشته باشی.......

دلم می خواهد عزیزم

دلم می خواهد

تمام تلفن های جهان را

تو برداری

برداری که نگویم خسته ام

یا نگویم که جهان

چمدانیست روی دوشم

بی که در ایستگاهی زمین گذاشته باشم اش

بگویم که:ای ‏،به لطف شما

هستیم،زنده مانده ایم

اصلا میان ((ماندن ))و ((در ماندن))

یک ((در ))بسته مگر فاصله نیست؟

دلم می خواهد عزیزم

دلم می خواهد

به هر دری که می کوبم

پشت اش تو منتظر ایستاده باشی.

×××××××××××××××××××××××

با تمام بی صبری


زن جوانی دیدم

که خیلی زود پیر شد

پاییز شد و ریخت

هفتصد سال گذشت

او خسته شد

از همان اول

او را رها کردند

او از بی عشقی مرد

و یک فنجان-

قهوه ی تلخ خورد

او در رویا عاشق شد

و به شهر عشق-

سفر کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد