دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

فرصت

خدایا یه جایی بده فریاد بزنم کسی نباشه ، خدا یه جایی بده سیر گریه کنم ، خدا یه قدرت بده این عذاب وجدان ولم کنه ، خدایا .....

نظرات 55 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 6 اردیبهشت 1390 ساعت 01:15 ب.ظ

غروب تلخ
در یک غروب تلخ خدایا دلم گرفت

در شوره زار غربت و غمها دلم گرفت

من در تمام آیینه ها داد می زنم

اینجا میان غربت دنیا دلم گرفت

آیینه ها گواه دل خسته ی من اند

ای همسفر ببین که چه تنها دلم گرفت

وقتی نگاه سرد تو در باورم نشست

غمگین چو گشت خاطرم آنجا دلم گرفت

دیگر کنار صحبت من گل نمی کنی

می خوانم از نگاه تو این را دلم گرفت

آخر کلام ای یادگار من

کی می رسی به داد من اینجا دلم گرفت



م 6 اردیبهشت 1390 ساعت 02:05 ب.ظ

مرغ سحر ناله سر کن .. داغ مرا تازه تر کن ...
آره...داغونی ...می فهمم...
نک ناز ز من نیاز از عشق
قبله منم و نماز از عشق
از لاله نماز صبح خیزد
وز چشم شقایق اشک ریزد
بوی تو تراود از لبانم
ریزد گل یاس از دهانم
بندد در زندگی برویم
بندد در غم به گفتگویم
ریزد سحر عطر عشق برباد
شیرین کند آرزوی فرهاد
آهسته ترک که یار خفته است
ای مرغ مخوان بهار خفته است
ای روز تو را به جان خورشید
ای شام تو را به جان ناهید
ای تشنه تو را به آب سوگند
ای عشق تو را به خواب سوگند
جز عشق دگر سخن مگویید
غیر از گل عاشقی مبویید
آن خسته‌ی مانده در کویر است
آهوی نگاه اگر اسیر است
زان پیش که سر بریدش از تن
آبی بدهیدش از دل من
آبی که ز چشم عشق جوشید
آهوی دل منش بنوشید
نوشید صدای عشق را جان
پرواز گرفت سوی جانان
جانان من آفتاب فرداست
عشقم نفس صدای دریاست
من آب ز چشم باغ نوشم
تن را به شب آفتاب پوشم

م 6 اردیبهشت 1390 ساعت 02:12 ب.ظ

همه ما راه را گم کرده ایم...می دانی باید به جای تکه نان هایی که برای نشان در راه انداختیم...خاطراتمان را می گذاشتیم تا بدانیم از کدام سو آمده ایم!!!
چون گلی شکفته ای
در بهار دوستی
می روی به مدرسه
با قرار دوستی
می رسم به پیش تو
همکلاس خوب من
می رسد به انتها
انتظار دوستی

دست تو پر از بهار
دست من پر از امید
دست ما به هم دهد
افتخار دوستی
حرف تو یگانگی
حرف من یکی شدن
قلب ما سرودن
اقتدار دوستی

یک جهان ستاره است
چشم پر امید تو
می روم به راه نور
در مدار دوستی
این نگاه گرم تو
چون گل بنفشه است
زنده ی همیشه باد
این بهار دوستی
راه من به سمت تو
راه تو به سوی مهر
می رویم شهر علم
با قطار دوستی
روز تو پر از امید
روز من پر از تلاش
عمر تو دراز باد
روزگار دوستی
شاید اگر دوباره به دنیا اومدیم بازم قدر اون روز ا رو ندونیم .
چون تا وقتی که بچه ای دوست داری بزرگ شی وقتی نوجونی می خوای جوون شی و ....اما آخرش دوباره حسرت می خوری این روزها را می خوری
و زندگی ادامه داره...
همیشه خوشبخت باشی
امیدوارم که هر کجا هستی مثل سابق شاد باشی و موفق...
با قلبی مهربون
یا حق

م 6 اردیبهشت 1390 ساعت 02:21 ب.ظ

عشق طلوع زندگی است
بارها خواستم دیگه وبلاگ رو تعطیلش کنم(بقول تو بخاطر .....اما وقتی می بینم حتی یک نفر اون هم بدون نظر سر زده فکر می کنم رسم مهمون نوازی نباشه که در رو ببندم شاید همون یک نفر...

زاینده رود از اصفهان خالیست بی تو
روشنی چراغی آیا؟
یا علی

زن بیوه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

بی خبر رفتی و یک لحظه نگفتی با خود؛

که دلی خسته از این فاصله ها می میرد

و نگاهی نگران

هر شب و روز بهانه ات می گیرد...




پ ن:

" به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد/ که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد "

زن بیوه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 11:24 ب.ظ



خواب از خواب می پرد

توی لحظه های دیگری از خواب

خواب ، خسته و مست به سمت روانی چشمه

بالا هایش پایین می افتد ازین همه سنگینی

پلک هایش خیس می شود از خواب

چشم اش می پرد

به جایی که تصور آب

تشنگی خواب را بهم می ریزد

و ساعت شنی زنگ می زند

که یادش نرود به خواب برود

به بیداری برود

به آنجا که خواب اش پرید...


دلتنگی آن لحظه ایست که
صدایمان می زند و ما
در خوابیم...
در خواب بیداریم و در بیداری خواب...
و من دلتنگ بیداری با صدای نوازشگر توام ،
صدایم کن...

می خواستم
بی آرزو
با چشمانی باز
در آغوشت بمیرم.
افسوس...

زن بیوه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 11:29 ب.ظ

به یاد آفریدگار زیبایی ها
سهم من کفش هایی است که رنجم را قدم زدند...

سهم من لبهایی است که گریه ام را خندیدند...

سهم من نفس هایی است که بغضم را آه کشیدند...


زندگی باید کرد نه به عادت ، که به احساس بلند

زندگی خواهش ماه است ،به یک برکه سرد


به که گویم غم این قصه ی ویرانی خویش


غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش


گله از هیچ ندارم ، نکنم شکوه ز تو


که شدم پابند و بنده ی دل سودایی خویش


به کدامین گنه اینگونه مجازات شدم


همه دم نالم و سوزم ز پریشانی خویش


من از این پس شده ام راوی و گویم همه شب


غزل چشم و تو ، عشق تو قصه نادانی خویش



دنبال روزنه ای می گشتم تا سپیدی نور ،

چشمان خاموشم را روشنایی بخشد...

اما...

دانستم که در بیداری از نور اثری نیست ، هرچه هست همه ،

سیاه رنگهایی دلفریب است ،

و پا در میانی خواب مرا رهانید از بیداری...

دلم گرفته.تا هزاره ی رسیدن باید بروم.فقط نمی دانم چترم را کجا گذاشته ام.زیر ِ این دلهره های ناگهانی؟یا پشت آن خاطره ی دور؟شاید هم دست ِ تو جا ماند!باران که بیاید بی چتر می روم این بار...باران که بیاید حتی اگر سرما بخورم مهم نیست...بی چتر می روم...بی چتر می روم...بی چتر می روم...بی چتر می روم...بی چت...
آوار

زن بیوه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 11:33 ب.ظ

بگذار روی موج غزل ها ببینمت

مثل همیشه ساده و زیبا ببینمت

پشت غرور آبی شب های بی چراغ

با چشمهای غرق تماشا ببینمت

گم می شوی تمام مرا توی این اتاق

رد می شوم تمام تو را، تا ببینمت

محصول درد مبهم پاییز! ساده نیست

باور کنم سکوت کنم یا ببینمت

گفتی که روی قله ی حالا نشسته ای

می خواهم از دریچه ی فردا ببینمت

هر چند گفته اند که شاعر شنیدنی است

بگذار مثل آینه اما، ببینمت

خدا کنه سهم دلت فقط آرامش باشه مهربون

زن بیوه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 11:38 ب.ظ

به آهستگی

تکانه های وجودت را

که در کنارم زندگی می کنی

شنیدم

هست بی بهانه ات را به هزار زبان

آماده ام تا نفس بکشم در دنیای تو .

پنجره ی باغ ات را

که هر روز جوانه ی تازه می زند

دیدم

رهیده تر از زمانی که در آغوش می کشی

خلوت بی کرانه ی تن را.

دیدن تو را

بدون چشم

بدون لب

بدون موهایت

نواختن تو را

بدون زخمه

بدون کلاویه

بدون ضربه

تو در خلق سکوت

تو در آفرینش رنگ

شاهکاری

زن بیوه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 11:49 ب.ظ

مکان انصاف را زیر آسمان دیدم که در آنجا ظلم است

و مکان عدالت را که در آنجا بی انصافی ست

و در دل خود گفتم :

خدا عادل و ظالم را داوری خواهد نمود زیرا که برای هر امر و برای هر عمل در آنجا وقتی ست

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 08:41 ق.ظ

چه بسا حاجتی داشته ای که رسیدن به ان باعث تباهی دینت می شده.سعی کن از خدا چیزی بخواهی که زیبایی اش برایت جاودان بماند و وجودت از رنج و سختی اش در امان بماند.و اما ثروت و مال،نه ان برای تو می ماند نه تو برای ان می مانی .
و بدان که بی شک تو برای ان جهان خلق شده ای،نه این جهان، برای نبودن در این جهان نه برای بودن جاودان، برای مردن نه برای زنده ماندن.

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 02:20 ب.ظ

شعر را باید نوشت در دفتر فولاد جلد

تا مصون ماند از دست کوته اندیشان بد

شعر نی حرف و کلامی بر زبان شاعر است

شعر احساسی اندر قالب حرف دل است

شعر رندی نیست ، هست سوز دل و درد جگر

چون دلش لبریز درد است می کند قصد سفر

به گمانم لعب با الفاظ کردن شعر نیست

شعر حرف دل بُود دل هم مکان فکر نیست

شاعران با عطر گلها می سرایند شعر را

و از پلیدی های دنیا می زدایند شعر را

شاعران واقعی دارند قلبی صاف و پاک

معتقد بر حرمت عشق به یار و آب و خاک

چون ز حد سینه لبریز می شود احساسشان

می نویسند حس خود را مثل شعری جاودان

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 02:21 ب.ظ

دیــــــــــوار...!!!





شعر هایم



پر از حادثه دیدن تو



نقش رویت همه شب



رنگ رویای من است



در دلم یاد تو جاری است



بر لبم نام تو جاری



نقش رویت



حک شده بر دیوار دلم



و چه خسته،



از فاصله دیدارم



و چه دیواری است،



میان من و تو...!

سایا 7 اردیبهشت 1390 ساعت 04:24 ب.ظ

in kiye vasat ,oineviseh mikoshamet mamali

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 08:38 ب.ظ

اینجا آسمان از دل من تیره تر است

روزگارم ابریست

من اگر تنهایم

یاد تو با من هست

مهربانم روزگارم ابریست

کاش این بار جای

خورشید تو آفتاب شوی.

بی تو این فاصله ها طاقت من را برده

بودنت نعمتی است وصف ناپذیر ...

ساعتم زنگ زده، عقربه هایش مرده

کاش باور کنی از دوری تو دلتنگم

این دل خسته ام از دوری تو پژمرده

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 08:40 ب.ظ

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
از ساعت متنفرم ، ...
از این اختراع عجیب بشر که جای خالی حضور تو را ...
به رخ دلتنگی هایم میکشد ...
فکر می کنم فهمیده باشم چرا

آن سنجاقک قرمز

پشت پنجره خشک اش زده !

چقدر سخت است
مهمان عزیزی باشی که
فانوس خانه اش را خاموش کرده
و منتظر آمدنت نیست ..

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 08:41 ب.ظ

سلامت بگویم که در خاطری
گر از چشم دوری به دل حاضری

از دیار آشنایی پا کشیدن مشکل است ،

از تو ای آرام جانم دل بریدن مشکل است

یک نفر آمد صدایم کرد و رفت ،

با صدایش آشنایم کرد و رفت ،

نوبت تلخ رفاقت که رسید ،

ناگهان تنها رهایم کرد و رفت

چنان عاشق چنان دیوونه حالم ،

که می خواهم از تو و از دل بنالم ،

هنوزم با همین دیوونه حالیم ،

یه رنگم صادقم صافم زلالم

من آن ابرم که می خواهد ببارد ،

دل تنگم هوای گریه دارد ،

دل تنگم غریب این در و دشت ،

نمی داند کجا سر می گذارد

نه از قایق می نویسم ،

نه از زخم شقایق می نویسم ،

به یاد لحظه های با تو بودن ،

به یاد آن دقایق می نویسم



زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 08:42 ب.ظ

تا اوج کبوتر، پروازم دادی
برایم کف زدی
سپس با نگاه سردت
بال هایم را نشانه رفتی !
چقدر باورت داشتم ...!!!
اما تو
سقوطم را
رقم زدی ...!

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 08:47 ب.ظ

صدایم را از پرنده های مرده پس بگیر


بی آنکه بیاندیشی
چه خواهد شد...!
تو به فاصله ها می اندیشی و من به خاطره ها...
و می گویم برای تو
از قدم ها ، از مهربانی ها ، از دلدادگی ها
از انتظارها برای دیدار ، از قهر و نازها
از همه آن بودن ها که تو در فاصله ها گم خواهی کرد ،
و من در خاطره ها ثبت خواهم کرد...
و خاطره عمری است که من و تو بدون فاصله به پای هم گذاشتیم.
به نفری باز مگو هر آنچه دیده ای فراموش کن پرنده را پیرمرد را زندان را یا هر چیز دیگر را به چشمانت بیاموز فراموش کنند چیزی را که می بینند.
چشمانت
یاداوری هزار باره ایست
از بزرگترین اشتباه تاریخ
که نمیدانم خدا
چرا بیخودی
در چشمان تو خدایی میکند

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 08:52 ب.ظ

خلاصه بهاری دیگر

بی حضور تو

از راه می رسد

و آن چه که زیبا نیست

زندگی نیست

روزگار است… میدانم،
میرسی
میدانم
با زخمی به سرخی عقیق کنار پنجره می ایستم
نفس نکشیدن را
آرزو میکنم
و تنها می ایستم
تا برگردی... می دانم که می دانست... ز عاشق بودنش مستم
وجود ساده اش بوده که من اینگونه دل بستم..
و از پس سنگینی سکوتت فریاد دلتنگی را میتوان شنید..
نگاهت که خاک را ذوب میکند و سکوتت که غم نماندنت را به رخ میکشد..
ضربان قلبت که نواگر آرامشی فراموش شده است و حالا ...تلخی دوریت که تک تک لحظه هایش را به حساب دل مینویسم. تا روزی که برگردی.. و بمانی...
میتوان از میان مژگان اندوهگینت..خواهش غمگین و سرد آرزو ها را دید..
از گفتنی های ناگفته ام...
پر از التهاب دوست داشتنم...
و سرخی عاشق شدن...
پر از صبوری سنگم...
و غوغای یک موج...
پر از انتظار پروانه شدن...
و شوق شقایق ام برای زندگی ...
پر از دلتنگی کویرم به تمنای آب...
یک شب ، از دست ...
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود، تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد!
با من از " هست " به " بود "
با من از نور به تاریکی ،
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی ،
دورتر ، شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود.
کی از آن سرمستی خواهم رست؟
کی به همراهان خواهم پیوست؟
من ، امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را ، با عشق تو پرداخته ام :
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت.
مست از شوق تو،
از عمق فراموشی ،
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از " بود " به " هست "
باز از خاموشی تا فریاد!
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین!
گر مرا می جوئی
سبزه ها را دریاب !
با درختان بنشین !
کی ؟ کجا ؟ آه ، نمی دانم
ای کدامین ساقی!
ای کدامین شب !
منتظر می مانم.

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 09:00 ب.ظ



وباورت می شود ؟!!!
هنوز هم
مشق چشم هایت را ، با خودم مرور می کنم
تمامی ندارد
اما من ، هرگز خسته نخواهم شد !

بال حس می کنم که باز غزل می شود لبش
با هر نگاه طعم عسل می شود لبش
گفتم : بمان برایم و آیینه باش ! آه !
دیدم پلنگ ماه ، مثل می شود لبش
سوگند می خورم به وقار و نجابتش
سیبی پر ازگناه و جدل می شود لبش
بی اعتنا شده ست دلم ظاهرا" ؛ ولی
چون حلقه های سرخ زحل می شود لبش
طرحی دوباره می کشم از خط ابرواش
وقتی به نام سوژه بدل می شود لبش
اشکش به رنگ شبنم وآغوش آینه است
پلکی برقص! شمع محل می شود لبش
امشب ستاره می چکــداز خال گونه
تندیس بوسه گاه ازل می شود لبش
آخرین نگاه
هنوز
نی نی چشم هایت را
دلهره ی آخرین نگاهم
بدرقه می کند
و باز
نبض آرزوهایم
چقدر اینجا هراسانم
از لرزش نگاهت
از تکانهای دستانت
می ترسم از سکوت مسخره ام
می ترسم از اینکه
بشکند عادت نگاهم
می ترسم از این نان و نمک
که مرا به حرمتش به تو گره زده

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 09:03 ب.ظ


در ورای سکوتی سرد
نبض منجمد حیات
در آستانه ی جهش
و آنگاه :
پرواز چهار قاصدک نجیب و نستوه
پی
در پی ...
زمین
ابا می کند
ابا
ابا
و سرانجام تسلیم
و پذیرش پویش
در مدار پر انحنای تقدیر
حاصل :
ظهور اعجوبه ای
در نیک ترین قامت
از تبار تیره ی بستر مرداب
مجال :
از ثری تا عرش
و باز
خماری و خوابی عمیق
تا نشئه ای دیگر ...
خورشید
سوار بر شانه های صبح
از تشییع شب
بر می گردد
و من !
در کهکشان آبی چشمانت
طلوع مهر را
رصد می کنم
مــرا در کـُـ دامین نــقـ طه ی ِ قــلبــت پــنــاه داده بــودی کـــه بــا

تـَ لــنـگـــری از یـــاد رفـــتــ م...؟!

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 09:06 ب.ظ



روزگاری بود ما یک یار جانی داشتیم
از برای عیشهامان گلستانی داشتیم
روزها رفتند و هر یک راهی ،راهی شدند
کاش ما هم یک نگاری داشتیم
گرچه دنیا تنگ بود سرد بود وبی وفا
هر زمانی یار دل،در هر مکانی داشتیم
در بهار دوستی سر مست بودیم غرق خواب
کاش ما از بهر خود جام جهانی داشتیم
هر چه بود آنجا فقط عشق و صفا و مهر بود
کی خبر از سردی ماه خزانی داشتیم
این زمان هر یک به دنبال خودش گمگشته است
کاشکی در آخرت یک یار جانی داشتیم
پس کنون تنهایی و حسرت رفیقانم شدند
کاش میشد یک نگار آسمانی داشتیم
دوستان رفتند و عهد دوستی بشسته شد
کی خبراز دوستان این چنانی داشتیم
حال باید درد و جور ای زمانه هم کشید
کاش میشد جای اینان دشمنانی داشتیم





زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 09:08 ب.ظ

ای دل به نسیم هوسی خوش بنواز
وز مطلع زلفش غزلی تازه بساز

ای زمزمه ی ساز مخالف برخیز

دلتنگ شدیم ازین نواهای مجاز



*مرگ ! ای مکث شریف*




- تو نمی رقصیدی رقص دست تو را گرفته بود

- تنها رقص بود پیراهنی نبود

- پیراهن ات بعد از مرگ نخواهد رقصید

- می خواهم پیراهن تو را بپوشم و برقصم

- رقص مرده بود در مکث پیراهن

- تازگی ها مکث پیدا شده بود در رقص ات

- رقص به احترام مرگ تو مکث کرد

- باد در پیراهن ات افتاد و تو رقصیدی.. رقص در دایره افتاد و تو مردی

- پیراهن در باد می رقصد تو در باداباد

- پیراهن ات را بر تن کردم و شانه زیر بار رقص ات خم شد

- پیراهن ات عمری برای تو رقصید حالا برای پیراهن ات اندکی برقص

- او با تو داشت می رقصید و تو بدون او می مردی اما بدون او مردی

- از آن رقص های دور برای پیراهن ات بنویس تا من بخوانم

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 09:14 ب.ظ




نه لب گشایدم از گل

نه دل کشد به نبید

چه بی نشاط بهاری که بی رخ توست.

اما غروب ها به ساعت اندوه...


ما با رگ خود زدیم آهنگت را
شاید بنوازیم دل تنگت را
دریا که نبوده ای ولی ما عمری
پارو زده ایم صخره و سنگت را
در باغ یکاترین

می ایستم کنار آب های پاک

و گوش می سپارم به آوای بال های فراخ

بر فراز براق نیلگون.

اگر سراغی از من بگیری
می بینی که گوشه ای از دنیا نشسته ام
وبه روزهای نبودنت فکر می کنم


زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 10:30 ب.ظ

می بینمت
همیشه به هم می گوییم : می بینمت !

یعنی چی ؟ چه چیزی را قرار است ببینیم ؟ دیدن چه چیز را ؟ حضور یکدیگر را در آینده ؟

چگونه از پس مشکلات برآمدن هم را ؟

قول هایی که به هم می دهیم را ؟

وفاداری و اعتماد متقابل به یکدیگر را ؟

خطوطی که روزگار بر صورت مان حک می کند را ؟

موفقیت ها و شک ست های خودمان را ؟

و شاید آرزو و امید دوباره دیدن هم را و باور داشتن به این که هر لحظه مرگ می تواند ما را

از دیدن هم محروم کند .

می بینمت در روزهای شاد یا در غم های آینده یا در هر موقعیتی که قرار داشته باشی .

به نظرت چه چیزی را قرار است ببینیم ؟


یک شعر خوب :

ما دو نفر بودیم ، یکی بود ، یکی نبود


ولی اصلن این موسیقی ربطی نداشت
به حرف زدن فنجان ها

چای را که تمام کردیم

این موسیقی بودایی

از نوشیدن فنجان ها نواخت

و از عطر چای ها .



دنیا سنگین و ساکن و تیره و تار است

می خواهم راه فراری پیدا کنم

و آن جز سبکی راهی نیست.




لازم است دانستن حقیقت زیستن
آن چنان که نتوانی شراب را به نان آغشته کنی ؟
با شب های نانوشته کاری نیست
مرا با نوشته های بدون شب
از جنگ ستاره ها بیرون بیاورید
مرا با طلوع بیداری
من کاری ندارم به تبدیل جسم
فقط می خواهم رودی باشم در یک سراشیب
یا جان دهم در نیمه راه نفس
گیج نکنید دلم را
پی می برم به خطوط ارتباطی
بازی را بلد می شوم .

دور که می شویم از این سمت

نزدیک می شویم به آن سمت



این اولین باری نیست که هراس دارم از امنیت

از ارتفاع سرگیجه آور سراشیب

هر چه فکرش را بکنی یا به سرت آمده باشد در خواب یا بیداری

هر چه تردیدش زودتر آمده باشد از خودش

این اولین باری نیست که...

و چون رازش را فهمیدی پس فرق می کند با بار قبل

هراسی نیست پس از افتادن از درخت

باز هم چرخ می خوری ، به هوا بلند می شوی ، زمین می خوری

باز هم تکان می دهد باد تکه های قلبت را

که افتاده است کنار خیابان

عشق عملی عمیقن تراژیک، اما بنیادین است/ زیرا باعث زنده بودن می گردد/ من طرفدار مواجهه ی مستقیم با زندگی ام/نمی توان بدون دوست داشتن زندگی کرد/ بدون دوست داشتن دیوانه وار یا احمقانه/ اما به استثنای دردهای فیزیکی، هیچ چیز بیشتر از دوست داشتن، باعث رنج نمی شود./ برای رنج نبردن نباید دوست داشت./ عشق و نبودعشق هر دو یک چیز هستند و هر دو باعث رنج می شوند./ هنگامی که از عشق رنج می بریم در درون عشق از نبود عشق در رنجیم. زیرا خواستن عشق نامحدود است./ مثل ابدیت بی کران است./ بنابراین همیشه ناخشنودیم.

نشانه ی پختگی و بلوغ آن است که آدم محدودیت های خود را بشناسد /.

زن بیوه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 10:32 ب.ظ

نگاهت را به آسمان بسپار
زمین مهر می رویاند
من بی نیاز به چتر
دربارانی که تویی گام می زنم ..

قرارمان فصل انگور ...
شراب که شدم
تو جام بیاور
من جان ...

زن بیوه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 10:14 ق.ظ

آسمان را بنگر لای ابرای پریشان سیاه ٬ سکه ای است طلا ٬ عشق را میبینی که از آنجا به زمین می تابد .


می گن عالم مستی همین عالم عشقه

چه خوشبخته دل من ...

همش درددلم بود

اگه قصه می گفتم

چه حرفا که نگفته هنوز روی لبامه

چه شعرا که نخونده هنوز توی صدامه

نری دنبال مستی

خودت دُرد شرابی

واست می چی بریزم

خودت باده نابی

می گن عالم مستی همین عالم عشقه

چه خوشبخته دل من که دردش غم عشقه

که دردش غم عشقه

تو قلبم تو رو دارم اگه خونه به دوشم

من این عالم عشقو به عالم نفروشم...

عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو...

تکرار همه چیز در دنیا خسته کننده است. اما تو چون نفسی تکرارت تضمین زندگی است

[ بدون نام ] 8 اردیبهشت 1390 ساعت 10:34 ق.ظ

زن
تموم که شد برد و گذاشت کنار ِ


مَرد.

مردی که هنوز کامل نبود و رنگش پریده بود. بوی یخ هم می داد. بوی یخ در حال ذوب...
نگاهش کرد. جلو رفت... دقت کرد.. برگشت عقب .. راضی بود!

چشمش به مرد افتاد که دستش تمنای اثر رو داشت..
خندید.
مرد با تردید زمزمه کرد: مثل من...؟!
سوال مرد تامل داشت، اما..
خسته بود...آخرین اثر رو هم خلق کرده بود... و مَرد کامل شده بود

عرق رو از پیشونیش پاک کرد.جلو اومد.دست خیسش رو به چشم های زلال اثر کشید...

لبخند زد خــدا


« و زن اتفاق افتاد »

تو هم آخر توانستی به قلبم داغ بگذاری

و عشق آتشینم را ز سردی هیچ انگاری

تظاهر بود گفتی : تو را من دوست می دارم

ندانستم به غیر از من یک نفر دیگه رو زیر سر داری

زن بیوه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 12:46 ب.ظ

پرستوی مهاجر
تو رفتی در سکوت کلبه عشق

تمامی وجود من سخت آزرد

شقا یق های این دشت پر از خون

درون سینه ام نشکفته پژمرد

تو رفتی با توعشق هم سفر کرد

شرنگ غم به کام من فرو ریخت

سکوت وماتم درد جدایی

به شبهای غم آلوده بیامیخت

سفر کردی لیکن دستهایم

کنون در حسرت وغرق نیازند

فراق و دوری ات را چاره ای نیست

پس از تو اشکهایم چاره سازند

بیا ای زندگانی بگذر از من

که بی او زندگانی هیچ وپوچ است

فرو پاشیده شد کا شا نه دل

پرستوی مهاجر فکر کوچ است

زن بیوه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:03 ب.ظ


در اندرون من خسته دل!

در امتداد حادثه به تو رسیدم حادثه این روزهای تکراری آنزمان که زندگی مرا به بودن واداشت وتوآمدی وسلامی گفتی این کوچک ازخودگریزان را و برایش قصه ها گفتی از عشق بمان پرنده کوچک خوشبختی ام با من هم صدا شوتا این کوچک از خود گریزان با تو پر بگیرد و در امتداد حادثه روزهای تکراری ام رنگی دگر بگیرد...

زن بیوه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:33 ب.ظ

گر زحال دل خبر داری بگو ورنشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست راه اگر نزدیکتر داری بگو

همه میگن که تو رفتی ،همه میگن تو نیستی
همه میگن که دوباره ،دل تنگمو شک ستی

دروغه


چه جوری دلت اومد منو اینجوری ببینی
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ،ولی گفتم که دروغه
همه میگن عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم
بی تو اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت وکوره
ولی خوب عیبی دل من خیلی صبوره خیلی صبوره

زن بیوه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 04:40 ب.ظ

کتابی با نام "یک سال برای همیشه" (انتشارات
زندروان 1988

رازهای پنهان عشق دائمی

[ بدون نام ] 11 اردیبهشت 1390 ساعت 08:48 ب.ظ

اما من من من من ...............
امیدوارم همون خدایی که اینجا داری صداش میزنی ازت بگذره
باید اون ازت بگذره تا به آرامش برسی ........
البته اگر اون بخواد بگذره اخه دنیا دار مکافات باید بدیها رو پس بدی.......
اما حتی اگه اون بخواد بگذره من من من هیچوقت نمی بخشمت هیچوقت هیچوقت .......

[ بدون نام ] 11 اردیبهشت 1390 ساعت 09:16 ب.ظ

خدابه راه راست هدایتت کنه
اونکه باید پس بده تو خانوادتین
که سر من مردم کلاه گذاشتین من نمیگذرم که خدای منم نگذره .با ابروی مردم کردیددنیا داره مکافات مربوط به مشا ها میشه

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 09:16 ق.ظ

چیز خورت کردن که پاک عقل هوش نداری به من میگه بعدازدواج خوبت میکنم دوباره برات بچه مییارم مادر تو با این سیاستش با ید میرفت تو وزارت امور خارجه امریکا به جای هیلاری کیلینتون

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 09:17 ق.ظ

بعد ازطلاق دیگه به چه دردم میخوره که تو خوبم کنی یا نه

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 09:27 ق.ظ

تو که وجدان نداری تو اصلا خدارو نمیشناسی
وگرنه باابروی مردم بازی نمیکردی 9 سال خودتو مسخره کردی

امیدوارم که حالا که داری میای اینجا برای طلاق هیچ وقت پات به شیراز نرسه مادرت با مو ازتو قبر با گیس اویزون کنن

خدا نگذره ازتون که من هم نمیگذرم

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 09:49 ق.ظ

تو همه عشق و زندگی من بودی
منو تو از هم جدا کردن خدا نگذره که من هیچ وقت نمیگذرم نمیبخشم

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 10:24 ق.ظ

عشقمونو نابود نکن
اینقدر بدی نکن پشیمون میشی ایمیلتو بخون

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 10:44 ق.ظ

تنها گناه من این بود که خودم بودم اینقدر اذیتم کردن تو دلم ریختم خودمو خوردم اگه مثل اونا سیاست داشتم الان روزگارم اینجوری نبود واگذارشون کردم به خدا بین زنو شوهر جدایی بندازه خدا هیچ وقت نمیبخشتش

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 10:51 ق.ظ

پشیمون خواهی شد

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 11:01 ق.ظ

دنیا همیشه به کام یکی نمیگردد
که اسیاب طبیعت به نوبت است

گذر پوست به دباغ خونه می یوفته

شاهنامه اخرش خوشه

چاه برای من میکنی خودت تو چاه میوفتی

هر بدی کردی درحق من به خودت برمیگرده

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 11:33 ق.ظ

به اون منشیت بگو که تلفن قطع میکنه
اخرتتو به دنیات نفروش بگو این میزها به هیچکی وفا نمیکنه خیلی نشستن پشتشو رفتن

[ بدون نام ] 12 اردیبهشت 1390 ساعت 02:46 ب.ظ

باید بیام عرفانی جنده رو جمع کنم
خنم جنده بیصاحب بی خانواده رو

[ بدون نام ] 13 اردیبهشت 1390 ساعت 12:22 ب.ظ

تمام بعد از ظهر،

تمام یک بعد از ظهر تابستان،

تمام یک بعد از ظهر تابستان مچاله شده روی کاناپه،

گریه کردم،

قمری مادری را دیدم که به جوجه اش پرواز یاد میداد...

تمام یک بعد از ظهر تابستان
کشدار ،داغ ، بلند و بی حوصله

[ بدون نام ] 13 اردیبهشت 1390 ساعت 12:26 ب.ظ

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..
ذهنم همیشه حاشیه میرود در اوج هم آغوشی هامان

این بار به این فکر میکردم

این ریسمانِ خیسِ نازک که بین لبهایمان پل بسته

از دهان توست یا من؟یا فرزند خیسی زبان من و تو؟

دنیا بلد میشد آسون بگیره به این لحظه هام،

اگه خیالت اونقدر توانا بود،

که دستام شخم بزنن بیراهه های تنت رو،

خیالت میشد رستم

جلوی این لشگر غم،

منم قله نشین میشدم به بلندترین قله ی تنت!!!

درود.
بی نیاز باش
حتی به خیال دیگری
حتی به نگاهی که بلغزد بر تو
دنیا بساز
با دنیا نساز
آنچه تو را تا رسیدن به قله کمک میکند نیروی خواستن و احساس توست
بخواه
تو که چله نشین قلبهایی
وقتی که توانسته ای بر دامنهشادی و اندوه دیگران پا گذاری
یک سر و گردن بیشتر تا قله فاصله نداری
اندکی صبر سحر نزدیک است.
من و تو بارو نی و عاشق زیر چتری که خیاله
چقد این لحظه قشنگه چقد اون لحظه محاله!!!!!!!!

[ بدون نام ] 13 اردیبهشت 1390 ساعت 12:31 ب.ظ

کاش زود زود بنویسی !
چقدر دلم می گیرد ....
؛امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
....................وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
.....................تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت؛

زلیخاه که میشوی یوسف میشوم..
پیرهنم را که شخم بزنی لبهایت را درو میکنم
گل بوسه همه جای تنت میکارم

یکی از زیر یکی از رو

کلاهی می بافم

برای زمستانی که قهر است

با روزمرگی های کشدار...

پ.ن

هرگزخیال هیچ کی رابغل نکن!

درقفل نیست بایه تکان بازمی شود!!

[ بدون نام ] 13 اردیبهشت 1390 ساعت 12:33 ب.ظ

د .و .س. ت . د. ا.ر.م

طاووس 14 اردیبهشت 1390 ساعت 03:25 ب.ظ


چقدر دوست دارم آن نگاه بی شکیب را

شکوه عاشقانه ی دو دیده نجیب را

دلم خیال دارد از دو چشم تو درو کند

هزارها ستاره قشنگ دلفریب را

برای دیدنت دلم پیاده راه آمده

چقدر خسته می رود فراز بی نشیب را

تمام راه های دل به مقصد تو می رسد

به دوش خود کشیده ام نجابت صلیب را

مسیح من به یک دم از نگاه آشنای خود

حیات دیگری بده تو این زن غریب را

پرم من از خیال تو، پر از بهار عاشقی

بیا بچین ز دامنم شکوفه های سیب را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد