امروز 24 فروردین هست عصر رفتیم بیرون با بهرام و ا . یه شام تو ان سی خوریدیم با یه ماشین نارنجی محسن کوچیک ، سیگار و یه شمع دزدی یه گل مقنعه را خراب کرد . یه فیلم ترس ناک
ژانر پانورمالی ترسناک تو خونه برادرم هیراد و امروز هم کلی حرف بودن و عکس برداری برای پروژه مهندس و خموم بهرام و کافی نت و شراب مسعود و رویا و غذای سیام و پیتزای هیربود ، الانم سعی می کنم فکر تنهایی را نکنم همین ، فردا شاید روز مهمی باشه و ... بی خیال
دکتر هیراد میگه : زندگیمون مثل خواب توست جا نمی ره .... ( شاید )
بیچاره دل...
می گیرد.
می شکند.
تنگ می شود.
آشوب می شود.
چرکین می شود.
خسته می شود.
و باز هم نفس می کشد...می تپد...به امید فردایی که......
ک س ی چه می داند؟
شاید یکی از همین روزها هم مچاله شود و بمیرد.
ک س ی چه می داند؟
کاشکی
سر بشکند
پا بشکند
...
دل نشکند !
فن بیانتون خیلی جالبه !!!!
آپم دوست عزیز و منتظر نظراتت[گل][گل]
برایت یه بغل گندم
دلی خشنود از مردم
برایت چشمه آبی
کنارش عمر خضرایی
برایت یک بغل مریم
که مست از می شوی هر دم
برایت قدرت آرش
که دشمن را زند آتش
برایت سفره ای ساده
حلال و پا وآماده
برایت هر چه خوبی هست صمیمانه دعا کردم.
سلام مهربون.به روزم ومنتظر حضورت.باشد که بارور شود اندیشه