فرصتی برای تنها شدن با خود ، فرصتی برای گریه ، نمی دونم این روزهای تابستون چرا همش بیهودس ، نمی دونم خودمو دلداری بدم یا رفیقمو آروم کنم، نمی دونم مشکلات خودمو حل کنم یا نزدیکانمو ، نمیدونم تو این وضع چه کنم ، نمی دونم میتونم دل بکنم یا نه ، نمی دونم خودم دارم گول میزنم یا دادم هنوز ماله به این دل می کشم ، نمی دونم تا کی میتونم ماله بکشم ، نمی دونم اما فرصتی نیست ، شاید یک روز دیگر فرصت باشه ، شاید خیلی سال گذشته ، شاید ندونم کجا میریم ، شاید دادگاه بعدی حالم را دوباره خراب کنه ، نمی دونم دارم مقامت میکنم یا بی خیالی طی میکنم ، نمی دونم چرا ؟ اما تا کی تا کجا ؟ کی میخوام همه چیزو عوض کنم ، نمی دونم ، هیچی نمیدونم ، نمی تونم درس بخونم ، نمیتونم خردشدنش راببینم ، اونم یه روز میره ،منم یه روز میرم از دنیام ، نمی دونم چند سال دیگه که میام نوشته ام را یمخونم چقدر حالم فرق کرده ، نمیدونم مو های سفید چرا دارن زیاد میشن ، نمی فهمم ؟ ؟ نمیدونم تا کی باید با نت ها دیگران آه بکشم ، نمی دونم کی برای نت های من آه میکشه ، نمی دونم چرا دلم یه هوای بارونی میخواد ، نمیدونم چرا این همه خاطره برای خودم درست میکنم ، نمیشه آخرشو پیش بینی کرد .... نمی دونم ؟ نمی فهمه شده سهم من همین ...
مظفری هم رفت از آبادان ، خیلی ها میرن ....