دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

دفتری از خاطرات من ( آبادان پارکانت - سابق )

غمی بزرگ با روزهای همیشه ابری و بدون همراه و تنها بدون #دلخوشی

مسیر

بعضی وقت ها باید یه مسیر و هی بری و بیایی تا بتونی اشتباهات را درست بکنی ، زندگی مسخرس ولی باید ادامه بدم ،  ولی نمی دونم چرا وقتی از شیراز بر میگرم آبادان انقدر دلم میگیره انگاری داره وارد خود افسردگی میشم ، فکنم محیط کاری ام اینطوری شده .


پ ن : کورش اغلش غریبب ، کیک بوکسینیگ ،  دادگاه ، مسعود ، وکیل ،  بانک رفاه ،  ناهار و سرهنگ و دسپختش ، یه روز کوتاه خوب ، یه تیپ خوشکل ، خاطرات احسان و دکتر و یه خاطره قدیمی برای خودم .

نظرات 10 + ارسال نظر

آبادان هم که خیلی با صفاست....

[ بدون نام ] 30 شهریور 1391 ساعت 04:16 ب.ظ

وقتایی که سرت به سنگ میخوره، یه نیگاه به کفشات بنداز...
شاید پا تو کفش ک س دیگه کردی!

[ بدون نام ] 30 شهریور 1391 ساعت 04:18 ب.ظ

وقتی تمام راه را آمدم...

وقتی تا تو هیچ نمانده بود...

چقدر دیر یادش آمد خدا...

که ما قسمت هم نبودیم...

[ بدون نام ] 30 شهریور 1391 ساعت 04:20 ب.ظ

روزگاری اگر نبودم تنها آرزویم اینست که بگویی :

"یادش بخیر"

[ بدون نام ] 30 شهریور 1391 ساعت 04:31 ب.ظ



امروز دلم واسه داشتنت پر که نه...پر پر میزنه...

واسه بودنت... بغل کردنت...

اینکه سرمو بذارم روی شونه هاتو دستاتو فرو کنی لای موهامو بگی:

مال خودمی!

بعد ببینی که چه جوری با همین دو سه حرف تو آروم میشم...

امروز دلم خیلی امنیت تورو میخواست....خیلی..!!


(حس این روزای ...)

[ بدون نام ] 30 شهریور 1391 ساعت 04:39 ب.ظ

آرزوی خیلی ها بودم...از آن دست نیافتنی هایشان...ساده اسیرت شدم که قدر نمی شناسی...

یونا 30 شهریور 1391 ساعت 05:59 ب.ظ

بدجورسرخودش معطله ها !

[ بدون نام ] 31 شهریور 1391 ساعت 10:16 ق.ظ

زیباست
به جرم عاشقی
دارزدن همه ی خیال ها
در برهوت واقعیت ها
در انسداد عروق اندیشه
با
نگاه های ممتد هوس
مرگ آدمیت
زنده شده عشق
از زیر رگبار های برآمده از نیاز
و
پایانش
دستمال کهنه ای که نمی خواهیش
زیباست
عاشقی
با مردی که مرگ را نیز
گل شقایق نقاشی می کشد
و جدایی را
پایان لذت بخش هم آغوشی می داند

[ بدون نام ] 31 شهریور 1391 ساعت 02:00 ب.ظ

و...

چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند!

و ابرها چه خیالات درهمی دارند!




چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند!

سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند




حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده است

تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!



تو نیستی...منم و بادهای پاییزی


که دست از سر این خانه برنمی دارند



منم که پنجره را باز می کنم هر روز

و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند



تو نیستی...منم و شاخه های خشک انار


و ابرها چه خیالات درهمی دارند

[ بدون نام ] 25 مهر 1391 ساعت 07:35 ب.ظ

دیشب خوابتون رو دیدم؛تو وخانوادت؛اما نمیدونم چرا اومده بودی تو خوابم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد